دوشنبه ۱۸ تير
|
|
♥️بنشین کنار من، رویای من، یارا♥️
♥️بنگر به این عاشق، زیبای من، جانا♥️
|
|
|
|
|
عشق مجروح تو یکبار جهانی بشود
صلح فرمانده و گیتار جهانی بشود
|
|
|
|
|
تضمین غزل شمار ۵۲۱-دیوان غزلیات سعدی شیرازی
سَلِ المَصانِعَ رَکباً تَهیمُ في الفَلَواتِ
تو قدرِ آب
|
|
|
|
|
آخــــراسفنـــد و بـــاز بوی بهــــــار
|
|
|
|
|
مرگ برای پرنده در قفس آرزوییست که سال ها باید انتظارش را بکشد و در خیال با بال شکسته در آسمان پرواز
|
|
|
|
|
هی تعصب هی تعصب عقل های پاره سنگی
پافشاری پافشاری بر قوانین کلنگی
عزم لشگر، فتح سنگر با خودی های ه
|
|
|
|
|
من آرزوهایم همه، با دردهایم خوار شد
این سینه از این دردهایم، عاقبت بیمار شد
می آید اشکی، میچکد،بر
|
|
|
|
|
تصویر میشود دل و دریای بیکسی
|
|
|
|
|
جام تلخ لحظه هارا باتو شیرین می کنم!
|
|
|
|
|
هرگز سکوتِ من نشکست و عیان نشد
|
|
|
|
|
یادت آمد در سرم چشمان خود تر کرده ام
|
|
|
|
|
مرا ببخش که واژه های عاشقانه م ،
بیانگر مِهرت نیست
|
|
|
|
|
برای قامت بی قواره ی زندگی...
|
|
|
|
|
خواستم عشق تو در دل بکُشم
|
|
|
|
|
به چشمانش نگه کردم، گُلِ دیدار پیدا بود
به لبهایش نگه کردم، شقایقزار پیدا بود
نگه بر دستهایش کردم
|
|
|
|
|
"پدر" در بینِ ما دُرِّ گران بود_غم و رنجَش ولی، از ما نهان بود
|
|
|
|
|
بشر با عشق ِبی تزویر یار بهتری دارد
|
|
|
|
|
میان این همه سردی به سینه اتشم من
که دل بسته به ناف آهوی پیمان کشم من
بگفتم درکدامین برکه ریزم خ
|
|
|
|
|
ببار باران ، ببار بر بام این خانه
بزن با نغمه و چنگت
بزن با شور زیبایت
دل بی تاب من دریا می خواهد
|
|
|
|
|
آزاد ز خویش و از دگر باید بود!
|
|
|
|
|
کودکی هایت مرا هم پای مجنون میکند
|
|
|
|
|
از دوری تو تاب و توانم رفته
|
|
|
|
|
مادرم غصه چرا؟! شهر پر از راحله است
|
|
|
|
|
دنیا گریست
اشکهایش موج شد و دریا
دختر تن فروش نیمه عریان
|
|
|
|
|
دنیا به من آموخت همه تجربه هایش
|
|
|
|
|
مستیم که دیوانه ز خویشیم
نه عاقل به شما
|
|
|
|
|
ای آن که هم شراب و هم ساغرم تویی
دورم که خلوت است، دور و برم تویی
|
|
|
|
|
در امیدم صنما تا که ز من یاد کنی
|
|
|
|
|
شراب هم نشدی بزرگ شو، فرات در تن توست
به خود بیا،مگر مجلس چشم با عزاش میجنگد!؟
|
|
|
|
|
با خاطرات کودکی خو گرفته ام
|
|
|
|
|
و عکس آینه با خون و غم مقابل هاست
|
|
|
|
|
مکن انکار خودرا
توخدایی .....
|
|
|
|
|
هوای عشق در هر مکانی فرق دارد
چراغ او به هر کوچه ای یک برق دارد
|
|
|
|
|
درد خود را هر کسی یک جور درمان می کند
|
|
|
|
|
مهربانی صدهزار اما
به چشمان چند خنجر بسته و
نیرنگ می بافد به مژگان
|
|
|
|
|
بالاخره امید آمد
که مرگ ،
افیونِ گرمی بود ،
براین تَنی که سرد گشته
|
|
|
|
|
گفت
گقت صنم را راز دار باش و
گفتم در غفا زره ای از سلسله مو ی تو
گفت مشک از بوی من سرشته در
|
|
|
|
|
بگذر از گفتار خالی ، بر سرِ کردار باش ..
|
|
|
|
|
رویایِ من همیشه
پاییز است سردُ بارانی
بهانه ای
برایِ آمدن در آغوشَت
زیرِ چترِ سیاهَت
گرفتنِ دست
|
|
|
|
|
کاش تصویر تو از آینه ی شب به تاراج نمی رفت
|
|
|
|
|
در نغمههای«بغبغوی» یک کبوتر
«بغ» را نواکردن، بهای زندگانیست
|
|
|
|
|
آسمان که نشد
چرا درخت نباشم .
وقتی تو برایم این همه پرنده ای.
بگذار آشیانت باشم
تا در شاخه های
|
|
|
|
|
حسرت به دلم مانده که یک بار ببینم
مبهوت تماشای منی رحم نداری ؟؟
|
|
|
|
|
معصوم و رها نماد آزادی ها
|
|
|
|
|
گفتمت مطرب بیا سازی بزن غمگـینِ دل
آمدی بـا قـلبِ ویرانه ی من تـمـبک زدی؟!
|
|
|
|
|
هرزمانی، هرکجا با هرکسی باشم بدان
سمت و سویِ هر بهانه، هر نگاهِ من تویی
|
|
|
|
|
گشته ای بالانشین، ما را نمی بینی دگر
عابدی عزلت گزین، ما را نمی بینی دگر
با ملائک دوستی، در
|
|
|
|
|
در میره از دستِ دلم عشق
تقدیرِ قلب من همینه
هر چی که میخونم به یادش
نیست تا غمِ ما رو ببینه
بارو
|
|
|
|
|
پــرســیـــده مــلال و پــاســخــش دادم زار :
دلـخـوش به چـه هـستی ؟ بـه مـلال بـسیـار
|
|
|
|
|
چو ن هرم ته دوزخ بر چهره زند هر دم
جز اشک شرابی نیست تا کسر کند ماتم
گر خلد همی اید بر صور
|
|
|
|
|
لب ایوان غزل بودن و با حسرت خاص
...
|
|
|
|
|
در سرم چیزی به جز رویای چشمت نیست نه
|
|
|
|
|
یادایامعیدمیافتم
گفتی اینفالمالبابااست
خواندیوخندهکردیواما
عیدبیتودلمچهتنهااست
|
|
|
|
|
غوطه ور بود در یک اشتباه...
|
|
|
|
|
قسم به اسمِ تو که حک شدَست روی تنم
کسی که عشقِ تو دارد درونِ سینه منم
|
|
|
|
|
ای که بی خبری از احوال دل ما
شد که یک بار خبری پرسی از احوال دل ما
ای که بی خبر رفتی و رهایم کر
|
|
|
|
|
دل به امید خدا بسته که از طوفان نوح هش باک نیست
|
|
|
|
|
همچنان من با خودم دارم مدارا میکنم
|
|
|
|
|
از دل تیره این روزگار
آفتابی پیدا میشود آیا
دستها را بگشاید
خمیازهای کشیده
چشم بگشاید
جنب و
|
|
|
|
|
من آن سنگی اسیرم در دل دیوار جا مانده
غباری از غم و نفرت تنم را نیز پوشانده
|
|
|
|
|
باید گُذری از گذران در هر روز...
|
|
|
|
|
همه می خواستیم از سیاست به دور باشیم
|
|
|
|
|
طبیعت چون زنی زیبا به اندامش طلا دارد. لبش سرخ و هزاران رنگ او بر گونه ها دارد.
|
|
|
مجموع ۱۲۵۱۹۳ پست فعال در ۱۵۶۵ صفحه |