يکشنبه ۴ آذر
اشعار دفتر شعرِ مجموعه شعر "سهم من، آتش" شاعر حسن پوررضایی
|
|
مرا با عشق و عرفان آشنا کن
مرا از کج خیالیها جدا کن
به تنگ آمد دلم از شهرتِ پوچ
...
|
|
|
|
|
در زمستان، چون بهاری پیشِ من
در پریشانی، قراری پیشِ من
آتشی در عشق، گرما بخشِ جان
...
|
|
|
|
|
ای روحِ من! خواهم که پروازت ببینم
بر قلّهها، مانندِ شهبازت ببینم
از دل بر آری نغمههای عاشقی را
|
|
|
|
|
تو، با منِ دلدادهی دیوانه، چه کردی؟
با این منِ سرمست ز پیمانه، چه کردی؟
مقصودِ تو ویرانیِ دل بود،
|
|
|
|
|
حیف در چشمِ تو، آن مِهر و صفا نیست که نیست
ذرّهای در دلِ سنگِ تو، وفا نیست که نیست
تو همان باغِ پ
|
|
|
|
|
ای که در ساغرِ احساس، هویدا بودی
ماه و خورشیدِ دلم بودی و پیدا بودی
تا غمِ تشنگی از ساحلِ خشکم ببر
|
|
|
|
|
شنیدم نغمهای از دور، با آشفته حالیها
نشسته صوتِ گُل بر جان و دل، درخشکسالیها
تو گویی نیمههای گ
|
|
|
|
|
هر جا نشانی از تو باشد، دل همانجاست
آری! برایم دیدنت مانندِ رؤیاست
دلتنگیام را میدهد تسکین – نگا
|
|
|
|
|
بدونِ بال و پَر، بیآشیانه
پریشان خاطری، گُم کرده خانه
چوآن مرغی که در توفان اسیر است
...
|
|
|
|
|
به چشمانش نگه کردم، گُلِ دیدار پیدا بود
به لبهایش نگه کردم، شقایقزار پیدا بود
نگه بر دستهایش کردم
|
|
|
|
|
به سوی آسمانِ آرزوهایم سفر کردم
به پیشم هفت خانی از بلا بود و خطر کردم
حباب آسا اگر لرزیدم از
|
|
|
|
|
قامتِ رعنایِ تو، از غم رهایم میکند
جز تو از هر قامتی، بیاعتنایم میکند
چهرهی شادابِ تو، وقتی نم
|
|
|