دوشنبه ۱۵ خرداد
|
|
داستان کوتاه اعلان - ندارم بخدا! نیست! والله ندارم! بلله ندارم! - ندارم و نیست که نشد جواب! باید یه کاریش بکنی؛ گفته باشم! - وقتی پول نباشه خوب نیست دیگه! نمیشه، چه گلی به سرم بگیرم تو ...
|
ارسال شده در تاریخ ۳ ساعت پیش بازدید:۳
نظرات: ۰
|
|
قسمت چهارم زندگی فاطمه بهمن ماه با تمام کشمکش ها ی فاطمه با خانواده به پایان رسید . تمام امیدش را از دست داده بود چون خبری از گذشت وعفو پدر نبود . وضعیت روحیش روز به روز بدتر می شد وحرف وحدی ...
|
ارسال شده در تاریخ دیروز بازدید:۱۴۰
نظرات: ۵۶
|
|
یادم می ياد اولین روزهایی که عاشق شده بودم،خیلی عجیب غریب شده بود زندگیم!روزها دیرتر شب می شد،شب ها دیرتر صبح!!اصلا انگار روحم سنگینی می کرد توی کالبدم !نزدیک قرارکه می شد ، قلبم روی گونه هایم م ...
|
ارسال شده در تاریخ ۳ روز پیش بازدید:۷۷۱
نظرات: ۳۸
|
|
قسمت سوم زندگی فاطمه فاطمه نیمه راه را پشت سر گذاشته وحال باید به فکر راضی کردن پدر باشد .کار بسیار دشواریست البته از کارهای رضا هم نباید غافل می شد. در این میان حتی دست به دامن امام جماعت م ...
|
ارسال شده در تاریخ ۳ روز پیش بازدید:۳۴۱
نظرات: ۶۸
|
|
انگار دلش قرار نداشت وحالت بدی ،چیزی مثل استرس تمام وجودش را فرا گرفته بود واشک می ریخت همسر مش رحمان هرچیزی که دلش می خواست نثار خانواده اش کرد وباسر صدای زیاد حاکی از دلخوری شدید از منزل فاطمه ...
|
ارسال شده در تاریخ ۶ روز پیش بازدید:۲۴۹
نظرات: ۷۵
|
|
شبی که پدربزرگم فوت کرد کسانی که برای تسلیت به خانهمان آمدند اکثراً معتقد بودند که "راحت شد". این را البته با گریه و ناراحتی میگفتند و برای من سوال بود که چرا میگویند ...
|
ارسال شده در تاریخ ۶ روز پیش بازدید:۱۳۹۴
نظرات: ۴۴
|
|
به نام خدا داستان ما در مورد دختری زیبا ومذهبی به نام فاطمه است. او به همراه خانواده خود در یکی از استانهای غربی خوش اب وهوا زندگی میکرد وبرای اینده اش کلی هدف وبرنامه داشت بزرگترین انها قبو ...
|
ارسال شده در تاریخ ۸ روز پیش بازدید:۲۹۹
نظرات: ۶۳
|
|
اشاره:«داستانک» یا «داستان کوتاه کوتاه» برای آنها که با ادبیات فارسی مانوسند چیز تازهای نیست. در تاریخ ادبیات کلاسیک ما بودهاند شاعرانی که متون نظم یا نثرشان شامل ح ...
|
ارسال شده در تاریخ ۹ روز پیش بازدید:۸۴۵
نظرات: ۲۵
|
|
مهران داوطلب شده بود که کار خوب انجام دهد به همین خاطر تصمیم گرفت در خانه سالمندان مشغول به کار بشود. وقتی وارد خانه سالمندان شد، پیرمردی دید که گوشه ای از باغ تنها نشسته؛ از مسئول خانه سالمندان ...
|
ارسال شده در تاریخ ۱۱ روز پیش بازدید:۶۸
نظرات: ۲
|
|
عاشقم شده بودی. میدانستم. میدیدم که گاه نگاهت راه میافتاد و جایی میانِ شکوفههای ریزِ گلِ سرم گیر میکرد؛ ولی به رو نمیآوردم. نمیتوانستم. نمیشد فرهاد! خود ...
|
ارسال شده در تاریخ ۱۲ روز پیش بازدید:۷۵
نظرات: ۱۲
|
|
وقتی مردی را می کشی، یک زندگی را می دزدی، حق زنی را از داشتن شوهر می دزدی، پدری را از بچه ها می دزدی. وقتی دروغ می گویی، حق کسی را از دانستن حقیقت می دزدی. وقتی تقلب می کنی، حق را از انصاف می دز ...
|
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۳۱ ارديبهشت ۱۴۰۲ ۱۳:۲۸ بازدید:۸۶۶
نظرات: ۵۴
|
|
قسمت سوم _مامان من خجالت می کشم با تو برم بیرون و بازهم زد زیر گریه. (زن که دیگر حالش از این همه رفتار کور دخترش بد شده بود، گفت: عزیزم دخترم،پوشش من مانتو و روسریه و از چادر متنفرم به ...
|
ارسال شده در تاریخ ۲ هفته پیش بازدید:۱۸۲
نظرات: ۲۷
|
|
ستاره اگه من جای تو بودم پرسشنامه رو می زدم تو صورتش می گفتم گمشو بیرون . این طور آدما تو بن بست فکری دست و پا می زنند و هر چه خارج از این مرز باشه رو نفی می کنند، دشمن می دونند، متوهم و بیمارند و بوی ...
|
ارسال شده در تاریخ ۲ هفته پیش بازدید:۱۴۶
نظرات: ۱۸
|
|
آینه محمود دولت آبادی مردی که در کوچه می رفت هنوز به صرافت نیفتاده بود به یاد بیاورد که سیزده سالی می گذرد که او به چهرهی خودش درآینه نگاه نکرده است. همچنین دلیلی نمیدید به یاد ب ...
|
ارسال شده در تاریخ ۲ هفته پیش بازدید:۶۵۷
نظرات: ۱۲
|
|
«خواستگاری» ...صدای زنگ تلفن، با صدای ماشین لباسشویی روی دور خشک کن ،وتلق تلوق برخورد ظرف ها باهم موسیقی فضای خاموش خانه را به چالش می کشد. زن ،دستکشش را در آورد و بطرف تلفن ...
|
ارسال شده در تاریخ ۲ هفته پیش بازدید:۱۰۶
نظرات: ۱۷
|
|
باسکول داستانی به قلم: زانا کوردستانی گوشهی پرده را کناری زد و از آن کنج به در حیاط نگاهی انداخت. مردی طاس و خیکی، کت و شلوار به تن، با کفشهای قیطانی، به همراه مرد میانسالی با مو ...
|
ارسال شده در تاریخ ۲ هفته پیش بازدید:۷۶
نظرات: ۵
|
|
🖍چهار سطری در توییتستان همی گشتمی و خواندمی ، رسیدندی به توییت شیخانی، که دست ملامت بسوی خلق گرفتندی،، که ای خلق بیخبر! اف بر شما باد، که عالم ربانی ملک ری، در گذشته است ...
|
ارسال شده در تاریخ ۲ هفته پیش بازدید:۱۱۲
نظرات: ۱۵
|
|
داستان پله مرمر روز اول با عجله ازش رد شدم اصلا ندیدم که اونجاست. روزهای بعدی هم یادم نیست بهش توجه کرده باشم. بهار خنکی بود و بارون هر روز به شهر سر می زد. یک آپارتمان نقلی تو یک کوچه ی نسبتاً ک ...
|
ارسال شده در تاریخ ۲ هفته پیش بازدید:۱۸۶
نظرات: ۴۰
|
|
بی سایه از سایه ات جلوتر می رود و در ایستگاه بدون جلب توجه از تو زمان را می پرسد . یک تیک مکث در هوا رسم می کند و سی نمای حاضر در یک لحظه سکوت می کنند ماشین های عبور از چهار راه اتوبوس ...
|
ارسال شده در تاریخ ۲ هفته پیش بازدید:۶۶
نظرات: ۱۱
|
|
« آخرین ماموریت » زن روبروی مرد نشست و موهاشو با دلبری خاصی کنار زد و گفت: عزیزم قهوه ات سرد شد! مرد به کف های داخل فنجان خیره شده بود. حباب ها یکی یکی محو می شدند، درست مثل ...
|
ارسال شده در تاریخ ۲ هفته پیش بازدید:۱۴۰
نظرات: ۲۴
|
|
*یاد*؛ پس از آخرین دیدار با *فراموشی* از او قطع امید کرد. با خود عهدی بست، تا آنجا که در توان دارد همراه ِ *دختر* بماند. امیدوار بود که با تمام شدن ِ زمان ِ پیوند، از نابسامانیها رها م ...
|
ارسال شده در تاریخ حدود ۱ ماه پیش بازدید:۱۳۶۷
نظرات: ۲۴۹
|
|
شهبال نژند یک داستان نیمه کوتاه تخیلی احساسی و سیاسی است داستان آن از جایی شروع میشود که آکینتاش دوم تزار آلخاریا برای یافتن گنج باستانی به مرز میان سه کشور میرود اما درگیر طلسمی باستانی شده و به ...
|
ارسال شده در تاریخ حدود ۱ ماه پیش بازدید:۱۹۱
نظرات: ۲۷
|
|
ا شتیاقی که به دیدار تو دارد دل من دل من داند و من دانم و دل داند و من خاک من گل شود و گل شکفد از گل من تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من 《مولانا 'جلال الدین محمد بلخی' ...
|
ارسال شده در تاریخ حدود ۱ ماه پیش بازدید:۸۹۷
نظرات: ۳۰۱
|
|
_ سکوت. در این عالم فقط یک نفر بود که سکوت قیس را عمیقاً می فهمید و با ملیحترین احوال و ظریف ترین رفتار انسانی یک زن می توانست به سکوت او راه یابد و به تبسم وا بداردش و تا دیری نپاید او را ا ...
|
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۵ ارديبهشت ۱۴۰۲ ۰۴:۰۳ بازدید:۲۴۵۸
نظرات: ۱۰
|
|
مرد با عصبانیت درِ خونه رو باز کرد و گفت: گمشو بیرون! خسته ام کردی! از قیافه ات از صدات متنفرم! دیگه نمیتونم تحمل کنم برو پی کارت! با خودش گفت : اینکارا یعنی چی؟ من که کار بدی نکرد ...
|
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۵ ارديبهشت ۱۴۰۲ ۰۲:۳۲ بازدید:۹۱
نظرات: ۲۲
|
|
بسم الله الرحمن الرحیم موضوع:می ترسم!می ترسم صدای زنگ در رو شنیدم.ناگهانی بود.نصف شب کی میتونه باشه!بابا و مامانم با تعجب گفتند این وقت شب کیه؟زود پتو ها و رخت خواب ها رو جمع کردیم ...
|
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۴ ارديبهشت ۱۴۰۲ ۲۱:۲۹ بازدید:۴۴
نظرات: ۴
|
|
زن و شوهر خسته و وامانده وارد دفتر معاملاتی شدند، روی دیوارها پر از نقشه زمین های فروشی و آگهی آپارتمان های اجاره ای بود، توی دفتر دو تا میز تحریر بزرگ دیده می شد. کسی که پشت میز بالای دفتر نشست ...
|
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۲۸ فروردين ۱۴۰۲ ۰۴:۰۳ بازدید:۷۷۱
نظرات: ۲۶
|
|
سلام ودرود خدمت استادان عزیزم و دوستان عزیزم باز من اومدم😁😁😁بایک وبلاگ جذاب وپرازهیجان، اما اینبار یک داستان زیبا براتون نوشتم انشالله خوششتان بیایید داستان👑 شاهزاده بزرگ زیبا👑 هست که براساس خلا ...
|
ارسال شده در تاریخ شنبه ۲۶ فروردين ۱۴۰۲ ۰۳:۰۳ بازدید:۱۰۴۹
نظرات: ۲۵۸
|
|
دلم میخواست پدر و مادرمو برای آخرین بار به آغوش بکشم و حلالیت بطلبم..یه دل سیر نگاهشون کردم و این بار استوار قدم برداشتم برای پایان دادن ... پایان دادن به زندگی با دست خودت مکان و زمان مشخصی داره ...
|
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۲۳ فروردين ۱۴۰۲ ۰۳:۲۸ بازدید:۱۱۲
نظرات: ۱۴
|
|
سکینه عاشق شده بود قسمت اول سکینه دختری بود، وقتی که به سن بلوغ رسید پدرش را از دست داد. پدرش تنها همین دختر را داشت و عشقش فقط به سکینه بود. هرچند زیر بار ِ کار ِ طاقت فرسا ک ...
|
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۲۰ فروردين ۱۴۰۲ ۱۹:۵۸ بازدید:۹۵
نظرات: ۱۱
|
|
و پایان دادن به تنهایی و غم از دست دادنه پسرم به خونه خودم رفتم همه لوازمی که آدم جونه خودشو بگیره رو آماده کرده بودم اما گوشه به گوشه خونه پر بود از امیرعلی و چشمای معصومش که به من خیر ...
|
ارسال شده در تاریخ شنبه ۱۹ فروردين ۱۴۰۲ ۱۹:۲۴ بازدید:۱۴۱
نظرات: ۱۳
|
|
باسلام تا کسی به خدا ایمان نداشته باشه و نخواد ایمان بیاره زنده نیست و خدارو احساس نکنه برای زندگی و زنده بودن تلاش نمیکنه من هم تا ۵ سال پیش نادانی بیش نبودم و آگاهی الانمو نداشتم
|
ارسال شده در تاریخ جمعه ۱۸ فروردين ۱۴۰۲ ۰۴:۰۶ بازدید:۱۴۵
نظرات: ۸
|
|
زنی که از شوهرش طلاق گرفته بود ، دوست مردی شد که 20 سال از عمرشو به خاطر کشتن همسرش پشت میله های زندان سپری کرده بود... 2 هنوز برای مردن زود بود اما مرگ رو به سرطان ترجیح داد 3 سه ...
|
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۲ فروردين ۱۴۰۲ ۱۷:۰۱ بازدید:۱۲۱
نظرات: ۵
|
|
تنهایی سنگ از دست پسر بچه رها شد وبه سینه شیشه خورد. شیشه که صدپاره شده بود گفت:خدایا شکرت. سنگ با تعجب گفت:خدایا شکرت!؟ شیشه گفت:وقتی که تنها باشی همنشینی با سنگ هم موهبتی است.
|
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۱ ۰۴:۰۳ بازدید:۹۵۳
نظرات: ۳۳
|
|
مرد داشت مثل همیشه پروازش را می کرد و شاد و رها دشت های کنار خانه اش را هرس می کرد. ساعتش زنگ خورد. به آن نگاه کرد. وقت آن شده بود که برود و به کارهایش برسد. پس مسیرش را به سمت خانه پیرمرد که میگفت حو ...
|
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۲۳ اسفند ۱۴۰۱ ۰۵:۳۱ بازدید:۳۱۰
نظرات: ۱۶
|
|
با اصرار از شوهرش میخواهد که طلاقش دهد. شوهرش می گوید چرا؟ ما که زندگی خوبی داریم. از زن اصرار و از شوهر انکار. در نهایت شوهر با سرسختی زیاد میپذیرد، به شر ...
|
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۲۳ اسفند ۱۴۰۱ ۰۴:۰۳ بازدید:۲۱۵۸
نظرات: ۲۴
|
|
ساعت سه عصر نگاهش به ساعت دیواری میخکوب بود. با انگشتان دست چپش ریتم دار بر میز غذاخوری میکوبید. گوشیاش را لحطه به لحظه چک میکرد. یک نگاهش به در و نگاه دیگرش به صندلی خالی روبرو ...
|
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۲۲ اسفند ۱۴۰۱ ۰۴:۰۶ بازدید:۱۰۵
نظرات: ۲
|
|
هنگامی که خدا زن را آفرید به من گفت: این زن است. وقتی با او روبرو شدی، مراقب باش که ... اما هنوز خدا جمله اش را تمام نکرده بود که شیخ سخن او را قطع کرد و چنین گفت: ...بله وقتی با ...
|
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۲۱ اسفند ۱۴۰۱ ۰۴:۰۳ بازدید:۱۰۰۲
نظرات: ۴۷
|
|
هر وقت من یک کار خوب می کنم مامانم به من می گوید بزرگ که شدی برایت یک زن خوب می گیرم. تا به حال من پنج تا کار خوب کرده ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است. حتمن ناسرادین شاه خیلی کاره ...
|
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۱ ۰۴:۰۳ بازدید:۱۸۹۰
نظرات: ۱۴۰
|
|
تکه سنگ کاری جز دیدن تکاپوی سبزه ها برای رسیدن به خورشید یا قطار مورچه ها برای فرار از زمستان یا حتی آرزوی قطره ها برای دریا نداشتم. گاهی آفتاب مرا قلقلک میداد و گاهی برف پنهانم میکرد و گاهی بارا ...
|
ارسال شده در تاریخ جمعه ۲۸ بهمن ۱۴۰۱ ۱۵:۱۲ بازدید:۹۱
نظرات: ۱
|
|
ژنرال مگسها آه نگاه کن یه مگس کثیف! میخواد بره سراغ شیرینیها،زود باش اون مگس کش و بده به من... وناگهان صدای تاپ خفیفی که از کنش عجولانهی پسری خردسال ایجاد شده بود،تما ...
|
ارسال شده در تاریخ جمعه ۲۸ بهمن ۱۴۰۱ ۰۵:۲۲ بازدید:۳۷۱
نظرات: ۳۰
|
|
جاذبه آقا فلانی زیرِ درخت سیب نشسته بود که ناگهان سیبی افتاد روو کله ش . سیب را برداشت و فریاد زد : یافتم یافتم : " نیروی جاذبه بر زمین حکمفرماست " دیگر جاها را باید کشف کنم ، خدای ...
|
ارسال شده در تاریخ جمعه ۲۱ بهمن ۱۴۰۱ ۰۴:۰۸ بازدید:۱۰۸
نظرات: ۲
|
|
تابلویی خوش رنگ در حباب خیالات شاد رنگ زدم هیچ وقت در زمان غم و اندوهی که بیشتر زندگی ام را گرفته رنگ نزدم با تمام عشق و علاقه بود و در نهایت چیزی جز تابلو نقاشی نبود خانه ای در بی ...
|
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۱ ۰۲:۲۶ بازدید:۵۵۹
نظرات: ۴۳
|
|
با فشار انگشتان و پاهای نوازنده فریاد میکشد، دو، ر، می، فا، سل، لا، سی. گاه در شادی عروس و داماد شریک میشود و گاه در اندوه فقدان عزیزی که آنجا میآرامد. قرنهاست که کارش هم ...
|
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۱۰ بهمن ۱۴۰۱ ۱۱:۱۹ بازدید:۸۰
نظرات: ۴
|
|
ژنرال رومی: پایین آوریدش! پیکر بیجان مردی که پنداشته میشد عیسی پسر مریم است از صلیب دژخیم به پایین کشیده شد. مادر، خون میگریست. یاران، حیران زده با لباس مبدّل بر تن غرق در خون م ...
|
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۴ بهمن ۱۴۰۱ ۱۴:۴۶ بازدید:۲۳۸
نظرات: ۶
|
|
مدتی بود *ماشین ِ روحشویی* به بازار آمده بود. گهگداری که از جلوی فروشگاه ِ لوازم ِ حیاتی_ماورایی، رد میشدم از پشت ِ ویترین نگاهی به آن میانداختم. هزینهی خریدش ب ...
|
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۳ بهمن ۱۴۰۱ ۰۳:۴۸ بازدید:۸۶۰
نظرات: ۱۴۱
|
|
مانا بود بود اما ماندنینبودنه اینجا، نه جای دیگر مرا یاد اهنگ اون دختره از کویت انداختکه برای مسابقات بهترین صدا خودش را اماده کرده بود که بعد ها دابسمش هم در اومدو می خوند.... عشقم را با تو تقسی ...
|
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۲۵ دی ۱۴۰۱ ۰۴:۰۳ بازدید:۱۷۲۲
نظرات: ۶۳
|
|
مردی را به جرم قتل نزد کورش بزرگ آوردند پسران مقتول خواهان اجرای حکم شدند ﻗﺎﺗﻞ ﺍﺯ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ کاری ﻣﻬﻢ برای ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ۳ ﺭﻭﺯ ﻣﻬﻠﺖ ﺗﻘﺎﺿﺎ ﮐﺮﺩ. ﺷﺎﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ:ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺿﻤﺎﻧﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮ ...
|
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۲۰ دی ۱۴۰۱ ۰۴:۴۸ بازدید:۲۲۲
نظرات: ۲۶
|
|
آرامشی وِلَرم شوهرش تازه مأموریت یافته بود که به آن شهرِ جنوبیِ داغ برود که همسرش را هم با خود برد ، چونکه شرکت به آنها یک خانه اختصاص داده بود ، اولین استحمامِ خانم ، خاطره ای شد همیشگی . وارد ح ...
|
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۱۹ دی ۱۴۰۱ ۱۰:۱۶ بازدید:۸۶
نظرات: ۰
|
|
▪استسقاء - انگار میل باریدن ندارد؟! - آسمان بخلاش گرفته. مش رجب مضطرب نگاهی به آسمان ابری و مردمی که اطرافش حلقه بسته بودند انداخت. در دل خدا خدا میکرد که باران بگیرد. ...
|
ارسال شده در تاریخ شنبه ۱۰ دی ۱۴۰۱ ۰۵:۱۴ بازدید:۱۹۲
نظرات: ۳
|
|
دایناسور دخترهمسایه که ازخانه بیرون آمد با ماشینش مواجه شد که لاستیکش پنچربود. چهره ش طوری دگرگون شد که انگار، غم دنیا و آخرت ریخته به وجودش . دو دست بر کمر، به لاستیک اش زل زده بود که ...
|
ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۸ دی ۱۴۰۱ ۱۰:۳۴ بازدید:۱۱۵
نظرات: ۱۰
|
|
*** زندانی *** اولی: توزندان همه چیزرایادمی گیری .. باهمه کس اشنامیشی.زندان یعنی دانشگاه سوال کردتوچرازندانی شدی..؟! دومی: به یک شرط میگم که مسخره ام نکنی یک روزتوخونه داشتم ت ...
|
ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۱ دی ۱۴۰۱ ۰۵:۰۷ بازدید:۱۴۴
نظرات: ۱۴
|
|
___ می گفت: آرامش واقعی ، در همین با هم بودن هاست اما همین امروز، دقیقا همین امروز از همسرش جدا شد ___ حوصلش سر رفته بود با خواهر کوچکترش که بیماری قلبی دا ...
|
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۱ ۱۶:۴۴ بازدید:۱۹۲
نظرات: ۲
|
|
یلدا! عشقِ دردانه ی پاییز بود و عاشق نار دانه! یلدای پاییز ناخوش بود و طبیب انار دوایش کرده بود. یلدا انار میخواست تا بماند و پاییز یلدا را تا در کوچه های شهر از عشق بخواند و ریشه ...
|
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۲۸ آذر ۱۴۰۱ ۱۵:۲۸ بازدید:۱۸۵
نظرات: ۱۷
|
|
یهوقتاییبخودتمیایمیبینیتمومزندگیتقدیهروزگذشته یهوقتاییهمیهتکونبخودتمیدی،میبینییهروزاززندگیتبیشترنمونده بعدشمیفهمیهیچوقتنفهمیدیچرازندهبودی، ومطمئنمآخرشهمنمیفهمیچراقرارهبمیری! عبسزند ...
|
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۲۲ آذر ۱۴۰۱ ۰۴:۵۳ بازدید:۲۴۲
نظرات: ۳
|
|
آقا جان در حالی که شالش را محکم به پیشانیش می بست ،سمت پنجره رفت با دستهایش بخار روی پنجره را پاک کرد و خیره به بیرون گفت:«عجب برفی می باره ،یعنی میشه رفت ده بالا سراغ گلنارم.»مادر پولیور ...
|
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۲۰ آذر ۱۴۰۱ ۱۱:۴۹ بازدید:۱۷۹
نظرات: ۸
|
|
پاییز بود و صدای خش خش برگها از لابلای درختان چنار به گوش میرسید و کلاغی قارقار کنان با خوشحالی خبر از برگ ریزان میداد. گنجشکها در لابلای شاخه ها بی تاب و بیقرار نظاره گر فصل خزان بودند. آن ...
|
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۱۴ آذر ۱۴۰۱ ۰۲:۵۳ بازدید:۲۸۲
نظرات: ۳
|
|
آغوش نوروز نویسنده: عباس زالزاده ۱ در مدرسهی گلستان ما خیلی زودتر از بزرگترها بوی نوروز را حس میکردیم، پشتبامهای گِلی همه مملو از علف هرز میشدن ...
|
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۱۴ آذر ۱۴۰۱ ۰۲:۵۲ بازدید:۵۵
نظرات: ۰
|
|
رازها بالاخره فاش میشوند درطبقه ی دومِ خانه ی دوستش زندگی میکرد . همسرش را چند سالی بود که ازدست داده بود ولی دوستش لطف کرده بود و اجازه داده بود باز همانجا بماند ، طبقِ یه قراردادِ نانوشته .
|
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۸ آذر ۱۴۰۱ ۱۳:۴۸ بازدید:۱۱۲
نظرات: ۴
|
|
رویِ تختم هستم نمیدانم چندروزاست بی حرکتم حتی زمان راازیادبُرده ام پنجره اتاق بسیار کثیف وپرده سرشارازلکِ خون گاهی شوفاژ صدایِ آژیرمیدهدو روشنایی گاه می آیدوبوسه برتنم میزند وگاه تاریکی ...
|
ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۱ ۱۴:۱۶ بازدید:۴۶۵
نظرات: ۳۸
|
|
ارابه ای بسوی مرگ ارابه دو اسب داشت ، که درجاده ای خاکی راه می پیمود . درون ارابه مادر و کودکی بودند که کودک ، تازه بلد شده بود چهار دست و پا به پیش برود . پدر درجایگاهِ سورتچی بود .
|
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۱۶ آبان ۱۴۰۱ ۱۷:۱۶ بازدید:۱۴۴
نظرات: ۱۰
|
|
یکی دو سالی میشد که ندیده بودمش اما انگشتان ظریف و کشیده اش را خوب میشناختم که به دیواره های فنجان چسبانده بود تا گرمایش را تصاحب کند. زیر لب با خودش حرف میزد و آرام آرام جرعه ای مینوش ...
|
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۳ آبان ۱۴۰۱ ۲۱:۰۸ بازدید:۷۴۵
نظرات: ۱۰
|
|
فرار از سکوت ......قسمت پنجم صدای قدم های تندش ،تپش قلبم رو بالا برده بود ،وایییی خدا ،یه دردسر جدید واسه خودم ساختم. قدم آخرش رو محکم تر برداشت ،روبروم ایستاد،سرم رو با ترس ولرز بالا بردم ن ...
|
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۲۷ مهر ۱۴۰۱ ۰۰:۲۵ بازدید:۱۵۵
نظرات: ۰
|
|
روزگار تلخ جدایی (فصل سوم) در امتداد عشق تن گل شب بو در تنهایی و دلگیری شب های مهتابی غربت ؛ و بی کسی های آن تنها تکیه گاه برای باغبان بود تا عطر نفس هایش را نثار صورت آفتاب سوخته و خسته اش ...
|
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۲۴ مهر ۱۴۰۱ ۱۹:۴۶ بازدید:۲۳۲
نظرات: ۲
|
|
ازاینجا مونده ازاونجا رونده توی روستاشون ، عاشقِ یه دخترشد . از اون دخترا که از هر انگشتش یه هنر میریزه . یکی از هنراش قالی بافی بود . پسره هم یه خواستگارِسمج . دختره هم نازمیکرد ، انگاردنبال یه ...
|
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۱ ۲۱:۴۶ بازدید:۱۰۲
نظرات: ۲
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۱ ۰۲:۳۲ بازدید:۳۲۳
نظرات: ۲۶
|
|
مردی بود بسیار ثروتمند،که در سرزمینی بسیار بزرگ زندگی می کرد.هر روز فقرای بسیاری، برای کمک آن شخص ثروتمند؛به نزدش حاضر میشدند.و شخص ثروتمند به آنها کمک می کرد و فقرا نیز تشکر می کردند.شخص ثروتمند پس ا ...
|
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۱۷ مهر ۱۴۰۱ ۱۸:۵۰ بازدید:۱۱۳
نظرات: ۶
|
|
امضا ء نمیکنم این خاطره ی بد بگونهای ست که همیشه از یادآوری اش ، حالِ مغزم بد میشود و مغزم ، دلش به حال انسان بودن انسان می سوزد و به رعشه درمی آید . شبی معمولی بود . پیرمرد ، از عرض خ ...
|
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۱ ۲۲:۰۹ بازدید:۱۹۷
نظرات: ۱۱
|
|
پسری که پدرش بود هنوزهم فکرمیکنم یک رؤیا بود . یه رؤیا که بسختی میتوان باورش کرد . من که هنوزهم باورم نمیشود. حدود نیم قرن پیش بود ، جواد ، آرام نقاشی میکرد . آن موقع فقط حدود پنج سالش بود .
|
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۲۱ شهريور ۱۴۰۱ ۱۹:۴۵ بازدید:۲۱۶
نظرات: ۴
|
|
داروها رو بردار وقبل از اینکه پشیمون بشم راهت و بگیر وبرو،سوال اضافه هم نکن.پاکت داروها رو برداشتم و از خوشحالی، دردِ حاصل از ضرب وشتمِ تنم رو فراموش کردم ، ودوان دوان به سمت بخش،رفتم ،وقتی که می خواس ...
|
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۲۵ مرداد ۱۴۰۱ ۰۴:۵۸ بازدید:۱۱۱
نظرات: ۰
|
|
توی همین حال بودم که یکی ازپشت دست گذاشت روی شونه ام وگفت:فک کردی پیدات نمیکنم؟؟همین که برگشتم وپشتم رو نگاه کردم ،دیدم مسعودِ ،با موهایی ژولیده،چهره ای برافروخته از خشم وچشم هایی که هرآن ممکن بود از ...
|
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۱ ۱۴:۱۱ بازدید:۸۸
نظرات: ۰
|
|
چشمامو که باز کردم دیدم مادربزرگ بالای سرم داره آیت الکرسی می خونه،سراسیمه از جابلند شدم _ماهان کجاست ؟؟؟!!! + نگران نباش مادر.......،ماهان همین جاست ،یکم بهش آب قند دادم ،الان هم خوابه
|
ارسال شده در تاریخ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱ ۱۱:۵۵ بازدید:۱۰۶
نظرات: ۰
|
|
آمده بود کنار خیابان می گفت من هر روز تعطیلی میایم کارناوالها و دسته های موسیقی را تماشا می کنم و لذت می برم. در این چند هفته گروههای شادی و رقص زیادی دیدم. از ال جی ال بی ها تا رقاصان سالسا و جشن ها ...
|
ارسال شده در تاریخ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱ ۱۱:۵۴ بازدید:۲۶۷
نظرات: ۰
|
|
با ترديد قدم در قمارخانه مي گذارم. فضاي ناخوشايند و غريبي دارد، آنقدر ناخوشايند و غريب، كه بي اختيار به گريه مي افتم. همه با ديدن گريه ي من، قهقهه ي شادي سر مي دهند. هنوز نيامده دپرس مي شوم و با خود م ...
|
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۹ مرداد ۱۴۰۱ ۱۳:۵۲ بازدید:۶۳۲
نظرات: ۲۱
|
|
متوجه صدای خواهرم شدم که بالهنی عصبانی وتندگفت: مسعود ،آخر ازدستت خودمو می کشم ها.بعدشم از اتاق بیرون اومد، در،رو کوبید ورفت توی حیاط. واسه یه دختر ده ،یازده ساله دیدن و شنیدن همچین حرف هایی ...
|
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۴ مرداد ۱۴۰۱ ۱۷:۰۴ بازدید:۲۱۱
نظرات: ۰
|
|
دیروز غروب بهم زنگ زد. می خواستم جوابش را ندهم اما چون گفته بودم هر وقت دلت گرفته، زنگ بزن. مثل خودم عصر جمعه و دلتنگی. کلی صحبت و نبش قبر خاطرات و اشک حسرت. آخرش گفت شام میای بیرون؟ می خواستم طفره بر ...
|
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۲ مرداد ۱۴۰۱ ۰۴:۰۲ بازدید:۳۸۸
نظرات: ۷
|
|
یک دختر خانم زیبا خطاب به رئیس شرکت امریکائی ج پ مورگان نامهای بدین مضمون نوشته است: میخواهم در آنچه اینجا میگویم صادق باشم. من 24 سال دارم. جوان و بسیار زیبا، خوشان ...
|
ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۳۰ تير ۱۴۰۱ ۱۳:۳۶ بازدید:۱۰۱۲
نظرات: ۳۳
|
|
روی صندلی کنکور نشسته بود و مدام به ساعت و برگه نگاه می کرد نگران بود........ منم به عنوان مراقب روی صندلی همه حرکاتشو زیر نظر داشتم..... انگارمنتظر چیزی بود...... رفتم کنارش و گفت ...
|
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۲۱ تير ۱۴۰۱ ۱۴:۲۳ بازدید:۴۰۲
نظرات: ۱۰
|
|
یک نجوای عاشقانه - قسمت اول - از بانک زد بیرون ، نیم نگاهی به ساعتش انداخت ، ظهر شده بود ، دوباره کاراشو توی ذهنش مرور کرد ، فقط یکی مونده بود ، سر زدن به آقا خان ، حرف آقا خان که میشد خنده ...
|
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۲۱ تير ۱۴۰۱ ۰۳:۳۷ بازدید:۱۰۹۵
نظرات: ۵
|
|
دو راهب در مسیر زیارت خود ، به قسمت کم عمق رودخانه ای رسیدند. لب رودخانه ، دختر زیبائی را دیدند که لباس گرانقیمتی به تن داشت. از آنجائی که ساحل رودخانه مرتفع بود و آن دختر خانم هم نمیخواست ه ...
|
ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۱۶ تير ۱۴۰۱ ۱۹:۰۷ بازدید:۸۰۶
نظرات: ۴۱
مجموع ۹۴۹ پست فعال در ۱۲ صفحه |