جمعه ۲۷ تير
|
|
(( بازیِ سرنوشت )) {مجید آخرین و تک فرزندِ پسر خانواده ی ده نفره شان بود ، او در روستایی زندگی میکرد که رسم بر این بود ، ناف هر دختری که به دنیا میآمد. به نام پسری بریده می&zwnj ...
|
ارسال شده در تاریخ ۴ روز پیش بازدید:۴۷
نظرات: ۲
|
|
الو خانم دکتر... داستانک هوای بهاری مرا از خود بیخود کرده بود. همه چی بر وفق مراد بود و انگار من در خوشبختی غوطه ور بودم. چه حس خوبی است که اونی رو که دوست داری کنارت باشه و با هم روزگ ...
|
ارسال شده در تاریخ ۴ روز پیش بازدید:۴۳
نظرات: ۱
|
|
ده ساله بود با قیافه ای دلنشین ؛ اول از همه موهای پر پشت و لختی که روی پیشانیش میریخت به چشم می آمد چشم های درشت و خرمایی رنگش این ترکیب را کامل میکرد و برای پسر بودن بیش از حد ...
|
ارسال شده در تاریخ ۶ روز پیش بازدید:۲۵
نظرات: ۰
|
|
از *اعتماد* با زخم بیاعتمادی که هر روز عمیقتر میشد چیزی جز پوست و استخوان نمانده بود و همکاری *عقل* با نیروی خودآگاه هم نتوانست*اعتماد* را از محکوم به مرگرهایی بخشد. تزریق واکسن ...
|
ارسال شده در تاریخ ۹ روز پیش بازدید:۵۲۰
نظرات: ۷۷
|
|
ابراهیم عاشق کفترهاش بود یه جوری دیوونه وار که حاضر بود خودش غذا نخوره ولی آب و دون اونها سر موقع باشه یه جوری باهاشون حرف میزد که انگار داره با عزیزترین آدم زندگیش حرف میزنه محال بود ...
|
ارسال شده در تاریخ ۲ هفته پیش بازدید:۴۳
نظرات: ۰
|
|
( آخرین باران ) قطرات باران، آرام و با فاصله به آغوش زمین فرود میآمدند. مه غلیظی همهجا را فرا گرفته بود. با چشمان خوابآلود، کاور پلاستیکی را بر تن کرد و در دل تاریکی شروع به دوی ...
|
ارسال شده در تاریخ ۲ هفته پیش بازدید:۷۸
نظرات: ۷
|
|
داستان کوتاه التماس کنارش روی زمین، نشست. با شرمساری نگاهی کرد و بعد گفت: - خواهش میکنم منو ببخش! جوابی نشنید. - خیلی اذیتت کردم، خدابیامرز ننه هم میگفت، همیشه دل ...
|
ارسال شده در تاریخ ۲ هفته پیش بازدید:۵۵
نظرات: ۱
|
|
داستان کوتاه بلند شو خوابآلو! توی رختخواب گرم و نرمش خوابیده بود. گاه و بیگاه این طرف و آن طرف وول میخورد و به بدنش کش و قوس میداد. احساس میکرد که جای خوابش کوچ ...
|
ارسال شده در تاریخ ۲ هفته پیش بازدید:۴۸
نظرات: ۰
|
|
به نام خالق لبخند معمایی در شکاف لبها تقدیم به لبخندی که مرا با نور آشنا کرد. مقدمه بر بلندای غرور، بر خروشان موج تردید، دراعماق تاریکی محض، و درعمق بریدگی زخم، آنجا که زمین زیر پ ...
|
ارسال شده در تاریخ ۲ هفته پیش بازدید:۱۱۰
نظرات: ۲
|
|
داستان کوتاه تعطیلات من به نام خدا تعطیلات آخر هفته رسیده بود و پدرم به ما قول داده بود که به خانهی عمه پریماه در روستا برویم. همهی خانواده، هر کدام که وقت داشت، تعطیلات آخر ...
|
ارسال شده در تاریخ ۲ هفته پیش بازدید:۴۶
نظرات: ۰
|
|
کت و شلوار مشکی به تن داشت و موهایش را مرتب شانه کرده بود و چهره ای آرام و محجوب داشت و یک جای بخیه کنار ابرویِ سمت راست صورتش خودنمایی می کرد جلوی دربِ آسایشگاه سالمندان ؛ مردد یک قدم رو به جلو ...
|
ارسال شده در تاریخ حدود ۱ ماه پیش بازدید:۸۴
نظرات: ۴
|
|
بیسکویتهای پنجولی داستانی به قلم: رها فلاحی ┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄ از مادرم، اجازه گرفتم که برای خودم و دوستانم، "سارا" و "پتسی"، بیسکویت درست کنم و عصر با چای بخوریم.
|
ارسال شده در تاریخ حدود ۱ ماه پیش بازدید:۱۱۷
نظرات: ۲
|
|
امروز 4 دی 1382 است مرتضی وارسته باغدار معروف پسته که دارای سه فرزند شیره به شیره است به اصرار خیلی زیاد بهترین رفیقش عازم جیرفت است و حین رفتن دختر سه ساله اش به نام ستاره به طرز عجیبی بیق ...
|
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۱۳ خرداد ۱۴۰۴ ۰۳:۲۱ بازدید:۸۵
نظرات: ۰
|
|
ساعت حوالی 3 عصر بود و من هنوز دَمَر روی تختم به هیچی فکر میکردم و غرق سقف اتاقم بودم ، منِ اجتماعی و برونگرام با بچه ها برنامه چیده بود که ساعت 4 باغ فردوس همدیگه روببینن اما منِ درونگرام دبه کرده بو ...
|
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۶ خرداد ۱۴۰۴ ۰۲:۰۴ بازدید:۱۱۷
نظرات: ۰
|
|
حاج فتح الله رو توی راسته فرش فروش ها تقریبا همه می شناختن ؛ از اون دست به خیر واقعیا نه از اونا که تا چند تا چشم ؛ کمک کردناشونو نبینه ؛ هیچ حرکتی نمیکنن از مؤمنی هم که شهره عام و خاص ...
|
ارسال شده در تاریخ شنبه ۳ خرداد ۱۴۰۴ ۰۴:۲۹ بازدید:۱۶۵
نظرات: ۷
|
|
هیچکس نفهمید آن روز، چه بر بابک گذشت. نه حتی خواهرش که تا لحظهی آخر چشمبهراه نگاهش بود… نه آن همسایهی پیر که عادت داشت هر غروب برای گربههای ح ...
|
ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۴ ۰۴:۰۵ بازدید:۱۲۲
نظرات: ۰
|
|
مدتی بود که واژههایم سَر و گوششان میجُنبید، دل به نوشتن نمیدادند، این کلمه و آن کلمه میکردند. گاهی غیبتهای غیر موجه و گاهی هم حضوری چند خط در میان و بیاثر در محل ِ ...
|
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۴ ۰۱:۵۸ بازدید:۹۳۷
نظرات: ۹۸
|
|
قسمت ششم: یک چیزی باید تمام میشد پدر بابک، مردی که همیشه به صبر و تدبیر شهره بود، دیگر تاب دیدن چشمهای خاموش پسرش را نداشت. دلش از این همه سکوت و بیرمقی، ترک برداشت. |
ارسال شده در تاریخ شنبه ۲۷ ارديبهشت ۱۴۰۴ ۰۲:۴۶ بازدید:۱۲۸
نظرات: ۰
|
|
(این داستان برداشتی است آزاد از حماسهی جهاد عشایر عرب خوزستان در جنگ جهانی اول) غروب شده بود و وقت رفتن به خونه بود. صالح باید گوسفندا رو برمیگردوند. رفت کنار رودخونه تا یه سطل آب برد ...
|
ارسال شده در تاریخ شنبه ۲۷ ارديبهشت ۱۴۰۴ ۰۲:۴۴ بازدید:۱۳۸
نظرات: ۲
|
|
قسمت ششم: یک چیزی باید تمام میشد پدر بابک، مردی که همیشه به صبر و تدبیر شهره بود، دیگر تاب دیدن چشمهای خاموش پسرش را نداشت. دلش از این همه سکوت و بیرمقی، ترک برداشت. |
ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۲۵ ارديبهشت ۱۴۰۴ ۰۴:۴۳ بازدید:۱۳۴
نظرات: ۰
|
|
سیامک رو همه محل می شناختن ؛ جوان شر و شوری که به هیچ خلافی نه نمیگفت و غزاله در همین محل زندگی میکرد و از قضا سیامک هم خواستگار پا به جفتش و عاشق و شیدای اون اما غزاله مدتها بود ...
|
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۲۱ ارديبهشت ۱۴۰۴ ۰۳:۴۸ بازدید:۲۰۶
نظرات: ۸
|
|
دزدان دریایی با اینکه دزدند اما مرام خاصی دارند آنها میگویند یا با مایی یا وقتی ما را لو دادی دیگر باید از ما فرار کنی مرام دزدی اینست در دزدی هم شرافت هست شرافتی که از ثروتمندان میدزدد و به ...
|
ارسال شده در تاریخ شنبه ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۴ ۰۳:۲۶ بازدید:۱۸۳
نظرات: ۴
|
|
قسمتدوم: درامتدادکوچههایخیس پاییزآراموخنکازراهرسیدهبود. درکوچههایشهر،بویخاکبارانخوردهوبرگهایزرد،بانسیمنرمعصرگاهیمیرقصید. چندماهازآشناییبابکومسیحا گذشت ...
|
ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۴ ۰۳:۵۸ بازدید:۱۹۳
نظرات: ۲
|
|
هورا تازه وارد چهارده سالگی شده بود اما اندامش بیشتر از سنش نشانش میداد ؛ یک زیبایی محسور کننده داشت که شبیه ش را فقط میشد در تابلوهای مینیاتوری به تاریخ پیوسته پیدا کرد چشمانی به رنگ دریا ...
|
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۱۷ ارديبهشت ۱۴۰۴ ۰۳:۰۲ بازدید:۱۸۳
نظرات: ۰
|
|
یک ربع مانده به نیم یا چهل و پنج دقیقه به یک اما صفر این موهوم همیشگی چرا هرگز جدی گرفته نشد؟! باری.. به گذشته نگاه میکرد و سلسله شکستهایش از چهار طرف بد آورده بود به چهار چیز ...
|
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۱۶ ارديبهشت ۱۴۰۴ ۰۳:۳۰ بازدید:۲۶۵
نظرات: ۴
|
|
اول: نگاهاول،عشقاول اولینبار،نگاهشرادرهیئتیشلوغدید. شبهایمحرمبود،ازآنشبهاییکهخیابانهابویاسپندمیدادندوصداینوحهازکوچههایتاریکمیپیچید.عزاداریبهانهبود؛خی ...
|
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۱۴ ارديبهشت ۱۴۰۴ ۰۲:۴۶ بازدید:۱۹۵
نظرات: ۱
|
|
یک باد بد موقع شروع به وزیدن گرفته بود و جز بلند کردن گرد و خاک حاصل دیگری نداشت پیرمردی که سر مزار نشسته بود از جیب کتش یک دستمال بیرون آورده و روی دهانش گرفت مزار جدید بود ؛ از آنجا ک ...
|
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۱۴ ارديبهشت ۱۴۰۴ ۰۲:۴۶ بازدید:۱۶۲
نظرات: ۰
|
|
پشت موتور رنگ و رو رفته اش نشسته بود و با عجله از بین ماشین های مانده در ترافیک حرکت میکرد باران به شدت میبارید و هر چند لحظه صورتش را پاک میکرد و اشک و آب باران با هم از صورتش ...
|
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۹ ارديبهشت ۱۴۰۴ ۰۴:۰۳ بازدید:۲۲۱
نظرات: ۴
|
|
در حیاط خانه کلنگی ش که با شش پله از سرسرایش جدا می شد روی یکی از پله ها نشسته بود کامی عمیق از سیگاری که خاکسترش به اواسطش رسیده بود گرفت و در فکری عمیق تر فرو رفت چهرهای بسیار مخدوش ...
|
ارسال شده در تاریخ شنبه ۶ ارديبهشت ۱۴۰۴ ۰۴:۰۳ بازدید:۱۷۱
نظرات: ۰
|
|
ساعت هشت و ربع یک روز گرم تابستانی است خورشید زورش کم شده و کم کم آماده میشود خسته از یک روز کاریه سخت شیفتش را با ماه عوض کند درب خانه اش را باز کرده و وارد حیاط خانه می شود میخواهد ب ...
|
ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۴ ارديبهشت ۱۴۰۴ ۰۴:۰۳ بازدید:۱۶۸
نظرات: ۰
|
|
سی و یک ساله بود و زیبا و زیباییش یک رنگ و شکل متفاوتی از بیست سالگی هایش گرفته بود یازده سال از زندگی مشترکش میگذشت و تمام وجودش را رخوتی از خلأهایی عاطفی گرفته بود مردمان از دور ...
|
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۳ ارديبهشت ۱۴۰۴ ۱۱:۵۰ بازدید:۱۸۴
نظرات: ۰
|
|
قسمت دوم خوابگاه بعد از سال تحویل پارامیس پیامکی ارسال نمو د برای شروع دوباره وباز تولید (مربع پارامیس-سما مربع ) دقیقاًراس ساعت 1:51بامداد سلام شب بخیر رفتم بیمارستان بفرست ...
|
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۱۰ فروردين ۱۴۰۴ ۰۰:۵۹ بازدید:۲۵۷
نظرات: ۰
|
|
دندانم درد میکند آنقدر که همه ماهیچه های بدنم را منقبض کرده است اما چه میشود کرد؟ باید گذاشت درد مسیر خودش را طی کند. عجیب است... عجیب است که این درد را نمی شود تحمل کرد اما باز شکنجه وار تحمل می شود ...
|
ارسال شده در تاریخ جمعه ۸ فروردين ۱۴۰۴ ۲۳:۳۰ بازدید:۲۱۴
نظرات: ۱
|
|
یکی بود یکی نبود- غیر از خدا هیچ کس نبود، یک کندو بود با یک عالمه زنبور و یک ملکه که همه کندو را زیر نظر داشت. زنبور های این کندو از وقتی به دنیا آمده بودن به غیر از کار کردن و تلاش چیزی توی خاطرشون ن ...
|
ارسال شده در تاریخ جمعه ۸ فروردين ۱۴۰۴ ۰۲:۴۴ بازدید:۱۹۴
نظرات: ۰
|
|
کاکتوس میگویند آدم همیشه یک قدم با فاجعه فاصله دارد. بعضیها آن قدم را با شجاعت برمیدارند، بعضیها مردهاند و همانجا میمانند. بعضیها، مثل من، به زور ه ...
|
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۳ ۱۰:۴۵ بازدید:۳۵۱
نظرات: ۸
|
|
الوچند بار تماس گرفتم پسر چرا خودت وسلطان جواب نمی دیدید خوابید ؛بیدارین معلوم هست چی شده وچیکار می کنید علیک سلام خوب باشه سلام ببین فردا پنج شنبه است خب متوجه میشیدبله بله متوجه شدم ...
|
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۷ اسفند ۱۴۰۳ ۰۱:۳۱ بازدید:۲۲۸
نظرات: ۰
|
|
صغرا نامزد من بود. ازموقعی که یادم هست من و او یکدیگر را دوست داشتیم. از کودکی، هنگامی که درست حرف زدن را بلد نبودیم و حتی بنا بر قولی که گوینده اش را به درستی نمی شناسم، پیش از به دنیا آمدن نیز و حتی ...
|
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۷ اسفند ۱۴۰۳ ۰۱:۲۹ بازدید:۲۰۴
نظرات: ۰
|
|
اَللّٰهُــمَّ صَلِّ عَلی ٰمُحَمَّدٍوَّ آلِ محمد وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ زود زود برانکارد بیارد بیمار تصادفی داریم سریع بله آقا چی شده موتور سوار خانم هستن تصادفی مثل اینکه از لگن و پای را ...
|
ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۲ اسفند ۱۴۰۳ ۰۸:۲۷ بازدید:۲۲۵
نظرات: ۳
|
|
مادر ببین احمد آمده احمد ! کدو م احمد :حالاکه حواس تون نیست بعد توضیح می دم خُب بگو چرا حرفت و می خوری نه بگذریم مادر ؛من بعد خبرش بهت می دم با جزئیات کامل ؛ باشه دختر عاق ...
|
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۳۰ بهمن ۱۴۰۳ ۰۱:۲۲ بازدید:۲۳۳
نظرات: ۳
|
|
سال 81 بود تصمیم گرفتم دانشگاه ثبت نام کنم با اینکه شاغل بودم دفترچه دولتی و آزاد گرفتم تکمیل کردم هردو دانشگاه قبول شدم اما با توجه به مشکلات دانشگاه دولتی تصمیم گرفتم دانشگاه آزاد ترجیح بدم نسبت به ...
|
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۲۱ بهمن ۱۴۰۳ ۰۱:۱۲ بازدید:۲۲۶
نظرات: ۲
|
|
مامان : بله عزیزم چی شده ؟ می گم بابا نیامد تا ساعت چند سرکاره ؟ مثل اینکه یه آمار از شون خواستند از استان همین آخر تایم ایستاده تا تهیه اش کنه وقتی ارسالش کرد میاد البته گفتم بهش وقت ...
|
ارسال شده در تاریخ جمعه ۱۹ بهمن ۱۴۰۳ ۱۰:۵۷ بازدید:۲۰۸
نظرات: ۲
|
|
بله مادر :متوجه نشدم چی گفتی بزار یه تاکسی سرویس بگیرم میام خدمتت می خواهم برم دانشگاه امروز کلاس دارم، خودم آمدم مادر ببینم گفتی کجا ؟میرم دانشگاه خُب به سلامتی مادر مواظب خود باش باشه مادر نگرا ...
|
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۱۴ بهمن ۱۴۰۳ ۰۴:۳۵ بازدید:۲۰۱
نظرات: ۸
|
|
در فراموشی *سه* خواندیم که؛ *احساس* کنار برکه *تفکرات شاد* نتوانست آرامش از دست رفته خود را به دست آورد؛ از اینرو طوفان احساسی عظیمی به وجود آمد که همه شهر را با خاک ِ درماندگی یکسان کرد. * ...
|
ارسال شده در تاریخ شنبه ۱۳ بهمن ۱۴۰۳ ۰۴:۱۵ بازدید:۱۳۸۱
نظرات: ۱۹۳
|
|
آن روز صبح نیز حسنک طبق معمول از جلوی گل فروشی بابا محمد رد شد. مدتی داخل مغازه را نگریست، گلها را ورانداز کرد، قیمت آنها را از بابا محمد پرسید و بعد راه خود را گرفت و رفت. حسنک در تمام شهر خود تنها ه ...
|
ارسال شده در تاریخ شنبه ۱۳ بهمن ۱۴۰۳ ۰۴:۱۳ بازدید:۱۶۷
نظرات: ۰
|
|
به همراه رزیتا در دشتی از لاله های وحشی ، قدم میزدم . ساوالان در دوردست خودنمایی میکرد و ابرها ، قله ی او را در هاله ای از راز ، فرو برده بودند . به سمت ساوالان میرفتیم . سرود گات ها نواخته شده بود و ...
|
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۷ بهمن ۱۴۰۳ ۰۴:۴۱ بازدید:۱۵۴
نظرات: ۰
|
|
زروان در تکرار مانترا نام خویش ، به مراقبه نشست او ، خود را پرستید و از نیایش نامش ، زمان متولد شد آینه ای که چهره ی او را در خود بازتاب میداد او ، به آینه نگاه کرد و از تماشای تصویر ...
|
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۲۴ دی ۱۴۰۳ ۰۴:۱۲ بازدید:۱۷۹
نظرات: ۰
|
|
شب بود و ماه خونی ، در آسمان میدرخشید . ستارگان بر دامن نور ، بوسه میزدند و در آغوش تاریکی ، آرام میگرفتند . به همراه سایه ام به سمت میتریوم میرفتم . درب ورودی به سمت شرق ، قرار داشت. از شرق بود که خو ...
|
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۱۷ دی ۱۴۰۳ ۰۴:۳۰ بازدید:۱۷۱
نظرات: ۰
|
|
به نام خدا رودخانهی آبآور در یک دشت خیلی سرسبز که خورشید همیشه به آنجا میتابید، گلهای زیبا و رنگارنگی روییده بودند که به خورشید لبخند میزدند. در آن د ...
|
ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۳ ۰۴:۳۰ بازدید:۱۶۶
نظرات: ۲
|
|
دستم را گرفته بود و میدوید. میخواست مرا برساند آن طرف مرز و من این را نمیخواستم. لحظهای ایستادم و گفتم: «نمیشود نروم؟» نفسنفس میزد: - الان زم ...
|
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۱ مهر ۱۴۰۳ ۱۰:۴۸ بازدید:۲۲۹
نظرات: ۹
|
|
«سرگیجه» درست وسط خیابان ایستاده بود، میان انبوه آدمها. همه جا تاریک و روشن، و همه چیز در حرکت. صدای بوقها و جیغها، سایهها میدویدند. او به آسما ...
|
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۲۱ شهريور ۱۴۰۳ ۰۱:۰۲ بازدید:۳۶۳
نظرات: ۲۷
|
|
داستانک تعارف - بفرمایید! - شما اول بفرمایید! - اختیار دارید! شنا بفرمایید! - نه، خواهش میکنم شما بفرمایید! - ای بابا! دختر نمیفهمی میگویم شما بفرمایید ...
|
ارسال شده در تاریخ شنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۳ ۰۱:۵۰ بازدید:۱۹۰
نظرات: ۳
|
|
دندانم درد میکند آنقدر که همه ماهیچه های بدنم را منقبض کرده است اما چه میشود کرد؟ باید گذاشت درد مسیر خودش را طی کند. عجیب است... عجیب است که این درد را نمی شود تحمل کرد ...
|
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۳ ۰۳:۱۱ بازدید:۱۶۷
نظرات: ۱
|
|
افکارهمچون شعاع بی پایان دایره ای از هر سو بر قالب چهارگوش ذهن دخول می کند بی رخست و بی وقفه بی فاصله ذهنش نیشگاه بی محابای این افکار گشته بود مانند مارهایی که سرشان را ...
|
ارسال شده در تاریخ شنبه ۳۰ تير ۱۴۰۳ ۰۴:۰۴ بازدید:۱۲۲
نظرات: ۰
|
|
داستان کوتاه کفاش كفشهاي چرم سیاه جلوي بساط كفاش جفت شد. نو بود و بدون درز و پارگی. مرد گفت: - فقط واكس! دست برد و از توی صندوقاش، فرچه و بورس را بیرون کشید. چشم هايش ك ...
|
ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۲۸ تير ۱۴۰۳ ۰۳:۲۲ بازدید:۱۳۸
نظرات: ۳
|
|
سیاه بختان " متنی از داستان " محکوم به سرنوشت اجباری" همه چیز به یک چشمهی از گوه و لجن تبدیل شده است، جایی که حتی آب نیز بوی لجن میدهد. همه چیز به اجبار ...
|
ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۲۱ تير ۱۴۰۳ ۰۴:۰۳ بازدید:۱۳۶
نظرات: ۰
|
|
داستانک آرزو با سر و صدای زیاد و وحشتناکی بر زمین خورد!. کارگر چوببر، ارهبرقیاش را خاموش و با پشت دست عرق پیشانیاش را پاک کرد. -- : ای کاش با من مداد و دفتر بساز ...
|
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۱۸ تير ۱۴۰۳ ۰۳:۴۵ بازدید:۱۱۱
نظرات: ۱
|
|
گـرگـاس سایهسار دیوار خرابه را انتخاب کرده بود و داشت استراحت میکرد. چند وقتی بود که با هم آشنا شده بودیم و هر وقت من دور و بر استطبل پیدایم میشد، کاری به کارم نداشت. ...
|
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۱۱ تير ۱۴۰۳ ۰۵:۱۴ بازدید:۱۲۴
نظرات: ۲
|
|
_دست بردار جونم!... عشق که حساب دو دو تا چهار تا نیست!... عشق، جاریهههه نه از اون جاریاااا که صبح تا شب، مثل سگ و گربه بهم میپرناااا، نهههه، از این یکی جاریاااا از اینایی که ...
|
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۱۰ تير ۱۴۰۳ ۰۳:۵۶ بازدید:۱۲۱۸
نظرات: ۱۰۸
|
|
هجده سالم بود، روزهای اولی که وارد دانشگاه شده بودم، به دنبال پیدا کردن دوستی برای خود بودم، که در همان هفته های اول، در راهرو دانشگاه دختری را دیدم که از رو به رو می آمد، با تعجب جذب چهره اش شدم ...
|
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۶ تير ۱۴۰۳ ۱۲:۴۴ بازدید:۲۵۹
نظرات: ۴
|
|
*هدفمند* همینطور که داشت، نفسنفسزنون از کوه موفقیت بالا میرفت، با خودش میگفت *که چی بشه*... وقتی هم به قله رسید، عبارت *که چی بشه* دست از سرش برنداشته بود و دائم می& ...
|
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۳ تير ۱۴۰۳ ۰۳:۱۳ بازدید:۱۱۴۹
نظرات: ۱۰۷
|
|
داستان کوتاه مرخصی محکم پا کوبید و سر جایش سیخ ایستاد. نگاهی توی صورتاش انداخت. - قربان عرضی داشتم!. صدایش میلرزید. - بفرمایید!؟ - مشکلی برایم پیش آمده!؛ سرگروهبان ...
|
ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳ ۰۴:۵۳ بازدید:۱۰۶
نظرات: ۱
|
|
🌹درودی می دهم بر خوبرویان🌹 🌹سلامی برهمه پاکیزه گویان🌹 پرنده آواز سر می داد. چه خوش می سرود. و نظاره گران چه خوش همراهی میکردند. هر روز صدا برصدا پیش می رفت. هر روز ...
|
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۴۰۳ ۱۳:۴۴ بازدید:۲۱۹
نظرات: ۱۰
|
|
🌷درودی میدهم برجمع نیکان🌷 🌷سلامی بردرشت وریزبینان🌷 آورده اند در روزگاران پیش دربیشه ای پس وپیش،حیوانات به خوبی و خوشی درکنارهم روزگار می گذراندندی.اوضاع بروفق مراد بودی وبه دور از ظلم واستبد ...
|
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۳ ۰۴:۳۱ بازدید:۲۲۷
نظرات: ۷
|
|
به نام خدا عنوان: داستان من و باسکال نجوم، علم مورد علاقهی من است. من عاشق آسمان هستم. همیشه به آن نگاه می کنم و دوست دارم بدانم در آنجا چه می گذرد! یک شب بعد از اینکه به تخت خوابم رفتم، ناگ ...
|
ارسال شده در تاریخ شنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۳ ۰۳:۵۸ بازدید:۱۶۵
نظرات: ۲
|
|
(( داستان کوتاه)) تو فامیل حرف افتاده بود که داییم عاشق شده… سنم خیلی کم بود نفهمیدم چی میگن از مادرم پرسیدم : دایی عاشق شده یعنی چی؟؟ مامانم با کلی اخم گفت : هیچ ...
|
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۳ ۰۳:۵۹ بازدید:۲۲۹
نظرات: ۱۰
|
|
تأخیر بعد از یک سال خواهش و التماس قبول کرده بود که دوباره مرا ببیند. هنوز دوستم داشت و من عاشقاش بودم. به من sms داده بود که، راس ساعت نه صبح کتابخانهی شهر همدیگر را ببینیم.
|
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۳ ۰۳:۲۱ بازدید:۱۵۷
نظرات: ۱
|
|
حرف ِ دلی که نتونه راحت حرفشو بزنهبه درد ِ لای جرز ِ دیواری که واسه حرفاش کشیده میخوره. مگه وظیفهی حرف دله که راحت حرفشو بزنه. نه پس یکی از وظایف خطیر بندهست. دستبردار، انقد در ...
|
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۲ ارديبهشت ۱۴۰۳ ۰۳:۲۲ بازدید:۹۶۰
نظرات: ۲۰۵
|
|
طنز سوء تفاهم (قسمت اول ): اول صبح ، ماشین پسرم را در سایت دیوار آگهی نمودم . نزدیکای غروب ، خانمی تماس گرفت و ساعت بازدید را برای ۸ شب فیکس کردیم ؛ تا بخاطر مسائل جنبی , خودم هم منزل باشم .
|
ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۳۰ فروردين ۱۴۰۳ ۰۳:۳۵ بازدید:۲۸۷
نظرات: ۱۵
|
|
گردنبند آبی : ﺧﯿﻠﯽ دوست داشتم با اون بازی کنم ؛ ولی از من دوری می کرد . نجمه صداش می کردن . زبونش رو نمی فهمیدم . مادرم خدا بیامرز می گفت اینا عرب خوزستان هستند .. . مسافرخونه ، حیاط ب ...
|
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۲۸ فروردين ۱۴۰۳ ۰۳:۰۴ بازدید:۲۶۹
نظرات: ۱۰
|
|
داستانک (فیلمنامه ): مظنون اصلی معلوم نبود که چه کسی پیرمرد ناتوان رو به دادسرا کشونده بود ! سراسیمه خود را به سالنِ دراز و پر ازدهام رسوند . از دور پسرش را شناخت . به پایش غُل و زنجیر بود ...
|
ارسال شده در تاریخ شنبه ۲۵ فروردين ۱۴۰۳ ۰۴:۴۶ بازدید:۲۹۸
نظرات: ۸
|
|
ماجراهای منو سراج ....بخش اول یازده سال بیشتر ندارد ..خودش میگوید از پنج یا شش سالگی پیشِ پدرش کار کرده است . نامش سراج الدین و فزرند کوچک یک خانواده هفت نفره یِ بلوچستانیست .کمی پایینتر از ...
|
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۲۱ فروردين ۱۴۰۳ ۰۲:۰۳ بازدید:۳۵۱
نظرات: ۱۱
|
|
آن کوچه را امشب دیدم. آن کوچه را امشب نفس کشیدم. تا میتوانستم بویِ رطوبتِ محزونِ آن محلة قدیمی را در قفسة سینهام چیدم. تا جایی که ریههایم گنجایش داشت رایحة وهمِ عبور ا ...
|
ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۹ فروردين ۱۴۰۳ ۰۳:۴۶ بازدید:۱۷۹
نظرات: ۰
|
|
آدم ها را میتوان به همه چیز تشبیه کرد . آدم ها را میتوان به آب و هوا تشبیه کرد میتوان به زندگی تشبیه کرد میتوان به کتاب ها تشبیه کرد میتوان به بسیاری از پدیده ها تشبیه کرد . و..... اکنون که دارم ...
|
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۲۷ اسفند ۱۴۰۲ ۰۱:۰۳ بازدید:۲۵۷
نظرات: ۳
|
|
نان کپک خورده روی تکرار همیشگی پنج قهوهای،ساعت زنگ خورد؛دیکتاتور عجیبی است،به محض اینکه صدای نکرهاش یواشی طنینش را مینوازد،مثل سگی که ناگهان کسی گازش گرفته از خواب میپرم.د ...
|
ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۴۰۲ ۰۵:۵۶ بازدید:۷۰۴
نظرات: ۲۶
|
|
۱.آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید. روزری یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت،از او پرسید: ((تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند، را دوست د ...
|
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۲۳ اسفند ۱۴۰۲ ۱۹:۴۱ بازدید:۱۲۶۸
نظرات: ۷۲
|
|
صبح خیلی زود هوا هنوز روشن نشده بود که به راه افتادم.اتومبیل هایی که دررفت وآمد بودند مسیر را ازسکوت بیرون می آورند.باد می وزید ودود غلیظ کامیونی که از کنارم گذشت راهمراه با گردو خاک خیابان وارد حلقم ...
|
ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲ ۰۴:۴۱ بازدید:۶۷۹
نظرات: ۱۲۰
|
|
سَر ِ شب رسیدیم *حوصلهدون*، *بیحوصله* آروم بنظر میرسید و مثل روزایی که با حوصله بود رفتار میکرد؛ صبورانه و متین... با حالاتی که داشت حس کردم یه قدم به فراموشیت نزدیک شدم و ...
|
ارسال شده در تاریخ جمعه ۲۷ بهمن ۱۴۰۲ ۰۴:۱۷ بازدید:۱۱۷۹
نظرات: ۱۹۴
|
|
قدیما تو شهر اصفهان ی کارگر داشتیم که خیلی می فهمید. بچه شیراز و اسمش جمال بود، از شیراز کوبیده بود آمده بود اصفهان برای کارگری اوایل ملات سیمان درست میکردو میبرد وَردست اوستا تا دیوار ...
|
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۲ ۰۴:۰۲ بازدید:۲۵۹
نظرات: ۶
|
|
از وقتی رفتی حوصلهی *حوصلهام* سر رفته، حتی حوصلهی منم نداره، بعد اینکه کلی نِق میزنه و *نِقدونش* پُر میشه، میره یه گوشهی *حوصلهدونم* میشینه و سُما ...
|
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۴۰۲ ۰۴:۵۱ بازدید:۱۲۵۵
نظرات: ۲۴۷
|
|
گاهی ما آدم بزرگها بزرگی را از نگاه خود میبینیم ... گاهی وقتها پیش می آید که ما آدم بزرگها اصلا بزرگ نیستیم بلکه از نام بزرگی سواستفاده میکنیم و مردمان را خار و خفیف میکنیم .... ...
|
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۲۶ دی ۱۴۰۲ ۰۴:۴۳ بازدید:۲۶۶
نظرات: ۱۲
مجموع ۱۰۵۴ پست فعال در ۱۴ صفحه |