پنجشنبه ۱۸ خرداد
شعر زمان و عمر
|
|
آنقدرها دنیا نمیارزد
احمدصیفوری
|
|
|
|
|
تصویر تو خیال غزل های ساحل است
افسوس ! موج اشک من از شعر غافل است
|
|
|
|
|
دل به هر آینه بستیم ترک خرد ،شکست
تکه ها نور شد و پل به شب دریا بست
|
|
|
|
|
سنگیم و بر پای خودیم ،
زحمت برای ِ تو شدیم !
|
|
|
|
|
رنگ سرخ در دست
پای بدون جوراب
آبی خنک
|
|
|
|
|
می شوم خوب ولی خوب سراب است
|
|
|
|
|
مار دور گردنم پیچیده ….
هیچ کس مثل من آزرده نشد
|
|
|
|
|
دریا به خشم آمد و دراضطراب شد / موجی مهیب برسرکشتی خراب شد
کشتی شکست و موج به دستش تبرگرفت/تاوانش
|
|
|
|
|
برادرم سرباز جمعه
مادر را به خاطر ندارم پشت سرش آب ریخته باشد
|
|
|
|
|
بهاران جويبار بوی بهار
نغمه آب آوای پرندگان
قل قل آب چه گوش نواز
و عطر چمن نوازش سايه درخت
چش
|
|
|
|
|
اگر روزی
وداع از این جهان گفتم
|
|
|
|
|
«موسیقی در سکوت میان نتها است»
|
|
|
|
|
خودم بودم تا لحظه ای تو را دیدم، افتاد به دل لرزه ای
نگاهی، صدایی یا حست بمن @ نیدی
|
|
|
|
|
در نقطهای که زندگی از من بریده بود
|
|
|
|
|
"مبر ز موی سپیدم گمان به عمر دراز
جوان ز حادثهای پیر میشود گاهی..."
|
|
|
|
|
زندگی در لحظه باشد این بدان
قبل آن بگذشته بعدش هم نمی باشد عیان
کل دنیامان اسیر لح
|
|
|
|
|
گم شده ایم
باید دوباره مرور کنم
به کوچه بر می گردم
آسمان آبی و پرندگانش
سگی که هنوز بو می کشد
|
|
|
|
|
کارخانه ی تولید آزاراست اینجا!
|
|
|
|
|
نرمنرمک گام برگیر از لحد
|
|
|
|
|
سهمِ چشمان من از اینهمه زیبایی چیست...؟
|
|
|
|
|
تو ای کوچک من گوش بنما به دل صاحب دل خسته ی خود 🕰
|
|
|
|
|
درخشید در فصلِ نو، سرا و سپهر
برآمد سپیده،به عشق و به مهر
|
|
|
|
|
اکنون پاییز است یا که بهار؟
|
|
|
|
|
بسا بالانشینِ چرخ گردون
که آخر زیر پای خلق افتاد
|
|
|
|
|
نوروزتان مبارک و سالش همیشه خوش
|
|
|
|
|
سال جدید و فصل جدید و بهارِ نو
|
|
|
|
|
باران چنان شسته مثل ماه صورت روستا را
بوی دیوارهای کاه گل خونه قدیمی
پرو بال داده مرغ و خروسهای دا
|
|
|
|
|
نشو دلبسته دنیای فانی / که ما را هست باقی زندگانی ...
|
|
|
|
|
ما همانند حبابیم که حادث شده از حادثه ای.
|
|
|
|
|
اگر عاشق باشی چار فصلش زیباست.
|
|
|
|
|
ديدم يكي درخت تناور كنار جوي
پرسيدمش كه عمر چه كردي كمي بگوي
|
|
|
|
|
اگر بیگانه بودی هم حیا کرد.
|
|
|
|
|
تا دشنه ای در سینه ای بنشیند و جانی بگیرد
هر خون که ریزد بر زمین احساس تاوانی بگیرد
|
|
|
|
|
ازچشم ماه افتاد احساس سربه زیرم ای واژه های بی رحم حق است تا بمیرم
|
|
|
|
|
دستی که در جیبت کنی پنهان ندارد
|
|
|
|
|
گـــــر اجـــل آیــــد بسر گــــردد اَمـــل
تن بـه قبر و روح بـه برزخ میرود
چون دمند بر صور از به
|
|
|
|
|
من جوانی او را بیادش می آورم و او
|
|
|
|
|
دانی درفش تاریخ از چه سیاه گردید؟
زیرا بهشت آن شب دیگر نشد سپیده
|
|
|
|
|
یک وطن پاییز دارم در خودم
قصد رستاخیز دارم در خودم
|
|
|
|
|
در انتهای زمان
واقعیتی
با نقصِ عضوی مادرزادی؛
غرقِ
شکستنِ
منظمِ
گریز از مرکز؛
|
|
|
|
|
گاهی اوقات ادم نیاز به همدردی حمایت و شاید
یه بغل کوپیک داشته باشه.
|
|
|
|
|
نشد قسمت تو این دنیا
یکی همدل بشه با ما
|
|
|
|
|
جهان را دیر شناختیم عمرمان باطل گذشت
|
|
|
|
|
آن زمان، میانهٔ آبان ،فصل خزان
سجده شکری نمودیم و شدیم باد،وزان
|
|
|
|
|
با لکنت به یاد می آورد ابتدای شعر را
|
|
|
|
|
روزی
به جا می مانَد
از غصّه هایم، مردی شبیه کوه!
و نشانی می مانَد
از دلتنگی هایم...
در دور
|
|
|
|
|
این کاروان عمر عجب بیخبر گذشت
ای داد از زمانه ی مردم فریبِ پست
|
|
|
|
|
به وقت دهمین ماه سالِ شصت و چهار
فصل سرد زمستان
دل ها پرآشوب
پا گذاشته به جهان کودکی زود رس
کوچ
|
|
|
|
|
*گذر عمرآیینه رامحتاج خاکسترکند*
|
|
|
|
|
می خواهم دست های پینه بسته ی ماهیگیر، پر از رزق باشد
|
|
|
|
|
نه میگویم که دلتنگم
نه میگویم غمی دارم
|
|
|
|
|
پرکن قدحم ساقی از باده رنگینت
|
|
|
|
|
ز گریههای بشر روز آمدن پیداست
که آخر همهٔ قصهها پشیمانیست
احمدصیفوری
|
|
|
مجموع ۱۵۵۹ پست فعال در ۲۰ صفحه |