شنبه ۸ ارديبهشت
شعر زمان و عمر
|
|
حیف از آن عمری که در پای رفاقت داده ام
|
|
|
|
|
بله اای دوست من ای یار شیرین
چنین آمدو شد هست رسم دیرین
یکی امروز چون آید به بوستان
و دیگ
|
|
|
|
|
شراب خواب هم آخر به داد من نرسید
|
|
|
|
|
گذشته میآید
در ایوان ذهنم مینشیند
|
|
|
|
|
با سلام. این شعر را به همه عزیزان تقدیم میکنم
امیدوارم که لذت ببرید.
عنوان شعر : به دنبال چه هستی
|
|
|
|
|
اهل هنر خالق فرزانگی است
عقل گهی سایه دیوانگی است
|
|
|
|
|
کهکشانها اندر این عالم پی هم گشته اند
تا ز پی بذر بشر را کشته اند
بی شمار عالم پی عالم رود
|
|
|
|
|
قصه ی مادر بزرگ و میهمانی ها بخیر
|
|
|
|
|
عید ما روزیست که , باشیم صاحب اختیـار
در مصـافِ زنـــدگی ، ذهــنـی نبـــاشد زیـــــر بـار
|
|
|
|
|
تبریک نوروز،سال نو ،پیامک
|
|
|
|
|
جفت چشم به راه تا داری...
|
|
|
|
|
اینک قطار زندگی ما که در راه است
در سیر خود گرم فراری نابدلخواه است
|
|
|
|
|
سرم دارم زخدایی که من و دید و ندید
چشم پوشید زگناهم آن که آبروم خرید
|
|
|
|
|
باید گُذری از گذران در هر روز...
|
|
|
|
|
ای شناگر در دلِ دریاییام
آتشِ پُر شعلهی یلداییام
باز گرد ای موجِ بازیگوشِ من
...
|
|
|
|
|
غصه ریزان است وچترپاره ای دردستمان!
|
|
|
|
|
ای خدا این زندگی زندان زندانهای ماست // آنکه زندان بان این زندان بود نامش خداست
|
|
|
|
|
بارها توبه شدو توبه شکستم
بعد بیچاره شدم غمزده گشتم
نور حق بر دل تاریک نتابد
روشنی بخش چو د
|
|
|
|
|
دلـم ؛
دریـای خون ،
دشتِ جنـون ،
صحرایِ محشر بود...
|
|
|
|
|
چه زهدی کز ریا همسنگ یک ساغر نمیارزد
بهشت نسیه بر پیمانه ی آخر نمیارزد
|
|
|
|
|
بی تابی نکن!
دیگر برف نمی بارد
سالهاست موهایم زیر بهمن مانده ..
|
|
|
|
|
بنشستن و انتظار تا کی؟
ما همسفر کدام شهریم؟
دردانه ی خلقت جهان کو؟
|
|
|
|
|
ای یادازان عمر تلف کرده که بگذشت
ما خام شدیم و ز پسش پخته نگشتیم
از عاقبت کار پریشان شدم امرو
|
|
|
|
|
زحمت مردن من یک قدم است تا لب گور /
دائما کفن ز تن دارم عزیز در شب و روز /
من که از خان بودنم یاد
|
|
|
|
|
نمی دانستم روزی حالم آنقدر بد می شود که نتوانم آن را وصف کنم...
|
|
|
|
|
چون بسی در بند جا و دم شدیم
در قفس پرواز و از خود کم شدیم
شه پر ما چیده شد در روزگار
این چنین
|
|
|
|
|
جوانیم مجردیم فرزندی نداریم.......
|
|
|
|
|
قطره اگرچه ناچیز، اما نشان دریاست
تیغ و طلوع خورشید، آیین صبح و فرداست
دریا بدون قطره، دشتی پر از
|
|
|
|
|
چه زیبا و گوارایی ای مرگ...
|
|
|
|
|
آن کس که اتکای به مردم نمی کند
خود را میان موج بلا گم نمی کند
|
|
|
|
|
نازنینم هیچ گاهی اصل خود را گم نکن
زندگی خویش را بازیچه مردم نکن
|
|
|
|
|
کودکی آرام بود کودکی ام
ماه را بوسه زدو شب خواب رفت
روز با پرتو خورشید
|
|
|
|
|
و اینکه تصمیم پرنده برای پرواز قطعی است
یک قدم تا رساندن پیام به خاطره ام باقیست
|
|
|
|
|
ای پاییز چگونه رفتی که من لذت دیدار را نچشیدم،اشکان همچون بارانت را بر روی دستانم احساس نکردم
برگ ه
|
|
|
|
|
گر که فرعون یا که موسی ایی تو بنگر مرگ را
|
|
|
|
|
گفتمبهیکیکهدلخوشاندیشنبود
آنجا که پرید جای درویش نبود
|
|
|
|
|
کجاست آن سمت بیشه؟
من از کدامین راه می رسم به نارون؟
زیبا شبنم صبحگاهی،
نشسته بر گلبرگ لادن،
همس
|
|
|
|
|
جوی آبی پر آب،
سبزه هایی زیبا،
بوی گل ها در هوا،
بلبلی آواز خواند.
|
|
|
|
|
گر به هوای عاقبت شوق شباب نهان کنی
چون که اَجَل فرا رسد عَبد و ثَنا لِعان کنی
|
|
|
|
|
دخترم نازنینم چشماتو وا کن
با چشم باز به دنیا نگا کن
اون جلو جلوها
پشت این کوچه پس کوچه ها
ادماش
|
|
|
|
|
جهان این بار به جای شعر برات ضربالمثل دارد
چو روزی رفت زین دنیا بجایش یک اثر دارد
|
|
|
|
|
خزان عمر من آمد به مرداد
خدایا داد از این دنیای بی داد
|
|
|
|
|
دربهارانکهابرمیبارید
باغبانازجنابآبشنید
|
|
|
|
|
مرغبهشتمکهچنینمستخدا میروم
زادهعشقمکهبهاینحال وهوا میروم
|
|
|
|
|
خیلی وقته رسم مردانگی مرده
اثر ازش نمانده
اونایی که دم زدن زمردی
حالا رفتن پی،،وایی،،ی،مردی
|
|
|
|
|
دریغ از ذره ای فکرت براین سودای مغبونی....
|
|
|
|
|
وقتی می آید برای یکی......
|
|
|
|
|
پشیمان می شوی وقتی که کار از کار بگذشته
|
|
|
|
|
روز ۷مهرماه سال ۱۳۹۵ساعت ۶صبح
روزی که ایکاش خورشیدش طلوع نمیکرد
روز وداع با مادر و بعد از آن روز
|
|
|
|
|
خاکسترش به باد رفت ،جهانش خراب شد
بیچاره آن تن چون سَرو ناز، خاک وآب شد
|
|
|
|
|
بچه بودم گریه میکردم همیشه
|
|
|
|
|
تنها که شدی، به هر دری پا مگذار
|
|
|
|
|
خلاصه این شعر پیرامون جایگاه بزرگان در خانواده است.
|
|
|
|
|
ایشهیدانخداخونفورانستهنوز
نامتانزندهودرروحوروانستهنوز
|
|
|
|
|
زندگی جان داده عمری کنج زندان شما!
|
|
|
|
|
چه زیبا و قشنگ است عضو دادن
به وقت رفتنت اُمید دادن
که جان دهی شود زندگی احیا
که از خود بگذری ع
|
|
|
|
|
بی پرده سخن گفتم آتش زدنم این بار
حرف سخن حق را گفتن که به خاک بسپار
|
|
|
|
|
دنیایِ بی تو بودن؛ اصلا صفا ندارد
پاییزِ تلخ و منفور؛ کلا وفا ندارد
|
|
|
|
|
ای افکار پریشان
در مغزم لانه کرده اید که چه؟
|
|
|
|
|
تازیانه دوری بر بدن نحیفم نشست
رد آن بر پیکرم همچون رز گلگون شدس
میخورد سیلی دلتنگی بر صورتم
گیسو
|
|
|
مجموع ۱۶۹۴ پست فعال در ۲۲ صفحه |