پنجشنبه ۱ آذر
اشعار دفتر شعرِ غزلیات این بشر شاعر فرشید ربانی (این بشر)
|
|
روزههایت همه باطل شده و مردودند
|
|
|
|
|
از چشمهی محبّت یک جرعه مزّه کردم
|
|
|
|
|
باز آوارهی مسیر کوره راهی امشب!
|
|
|
|
|
تو مثل ماه کامل میدرخشی در شب تیره!
پناهم باش ای مهتاب! زیرا دوستت دارم!
|
|
|
|
|
عمری است که در دامنهی تابع عشقیم
|
|
|
|
|
چو دریای نور است شیرین زبان
|
|
|
|
|
هرچه بشر نام تو را ذکر کند، کم بکند!
|
|
|
|
|
«أرِني» نگفته گفتی دو هزار «لَن تَراني»!»
|
|
|
|
|
غم خورده از زمان و زمین خسته میشوم
|
|
|
|
|
دل تا نظرش دید به یک باره کفن شد!
زیرا ز قفس مژدهی پرواز نیامد!
|
|
|
|
|
صد غزل در وصف او کم باشد و کوتاه و گم!
چون بشر از این ترانه مست و پنهان گشته است!
|
|
|
|
|
تو مانند کوهی در بیابان تنهایی
بلند و سرافرازی چو اشعار نیمایی!
|
|
|
|
|
به فدای آن گلویت بشوم که ساز باشد!
|
|
|
|
|
دست زدم دست تو را، گرم شدم همچو شراب
برق دو چشمت به سرم برد حواس از بدنم!
|
|
|
|
|
یا رب به چه اندازه از درد بمیرم من؟
از وحشت تنهایی پا بر لب گورم من!
دلتنگ و پر دردم، چون
|
|
|
|
|
باز آمدهای جانا در محفل شیدایی
نه گلشن و دشت و کوه، در عرش اهورایی!
با بادهی چشمانت مدهو
|
|
|
|
|
ستایش بر آن چشمهی پاک باد
که سبزی بر آن تربت و خاک باد
ستایش بر آن چشمهی انگبین
بر آن
|
|
|
|
|
سلسله امواج آب یاد تو میآورد
هوش و حواسم برد هرچه به ساحل خورد
گوهر دلدادگی سوی من آورد
|
|
|
|
|
جمع مزن با دلم سنگ دل دیگران
خانهی من کوچک است، از دگران بیکران
بیتو مریضم عزیز حال مرا درک ک
|
|
|