بانوی ازلی تقدیم می کند
من از تولید مثل پرندگان دریاهای دور
یالهای کره اسب زین کرده را شانه خواهم کرد
هیچ حاجتی افتاده در بخت غنچه ها نیست
زمین پر از شمشیر های غلتیده درآغوش
خندقی پر نور
به تعظیم خلعت های بهشت هموار خواهد کرد
زمین پر از خلق ستیز
میدان پاکیزه ی خون
عمری ست گهواره ی ویران شده از
نیش پشه ها در نبرد توقف
درگاه بخت افکنده ی شاهان است
من از افسانه ی صید ماهی ها
رهنمون رهنورد لشکر همزبان خون
مقام وحشی ها را در تنهایی ویران کردم
وقتی آتش نمایان بیابان عزم خویش
شبیه خرچنگ های شبیخون
در خواب ماهی ها خواهد بود
برخیز از افسون تا افسانه ی شتر های رقاص را
به گوش اندیشه ی قضای فلک بیاورم
مهم نیست کسی محتاجانه ی باور حرفم شود
و یا بی سبب در چشم من
مضحکه ای را بر خشم من بیفزاید
مهم نیست کسی دست بوس گفتگوی
کهربایی گیتی با شعر من شود
من در یاقوت را
پر از ستیزهای جهان
هم راز رنج های دنیا
پیشاروی صحراهای ناهموار فرو رفته در خون
هم رنگ تالاب هامون خواهم کرد
من آن پندار تپیده در خاک را
پیشاپیش رستاخیز سیاه
در سوز روز های وداع
افسون مکتب لاله ها
در افسوس غنچه ها خواهم کرد
گاهی در نفس یک گور
تولید مثل پرندگان دریاهای دور
چرخ فریب اضطراب جرس است
چرخ فریب جنگی در آغوش پرندگان
محمدرضا آزادبخت
هیچ چرخی مکارتر از جرس مرگ نیست
وقتی در اضطراب پرندگان تولید مثلی ناقص نهفته است
- بیاعتنا به مخاطب، بینیاز از ستایش:
۱. من از تولید مثل پرندگان دریاهای دور
شعر با بیانی نامتعارف آغاز میشود: «من از...» که در ادامه با ترکیبی بیولوژیکی و طبیعتگرایانه پیوند میخورد. «تولید مثل پرندگان دریاهای دور» استعارهایست از زایش پنهان، ناگزیر، شاید مشکوک یا بیصدا. این تصویر زاینده نیست در معنای مثبت، بلکه حامل نوعی هراس زیستیـهستیشناسانه است: تولدهایی که دیده نمیشوند اما جهان را تغییر میدهند.
۲. یالهای کرهاسبِ زینکرده را شانه خواهم کرد
«کرهاسب زینکرده» یعنی معصومیتِ تسخیرشده. راوی، با کنشی نرم (شانه کردن) در برابر خشونت تسلط (زین) میایستد. «یال» نماد شکوه طبیعی است، و شانهکردن یعنی بازگرداندن نظم، زیبایی، و شاید آزادسازی. پس راوی، علیه تقدیر خشن، با ابزار لطافت میجنگد.
۳. هیچ حاجتی افتاده در بخت غنچهها نیست
اینجا «غنچه» نمایندهی میل، تولد، امید است. «افتادن حاجت در بخت» یعنی مستجابشدن دعا. اینجا اما انکار رخ میدهد: حتی غنچهها، نازکترین آرزوهای هستی، بخت ندارند. نومیدی از همان آغاز، زیر پوست گلها خزیده.
۴. زمین پر از شمشیرهای غلتیده در آغوش
«شمشیرهای غلتیده» نشانهی پیکارِ پایانیافته یا فرسوده است، اما این پیکار نه نابود شده، که «در آغوش» افتاده؛ یعنی زمین، خود بستر و مهد جنگ شده. خشونت نهفقط رخداده، بلکه پذیرفته شده.
۵. خندقی پر نور
این سطر در ادامهی قبلیست و ایهامی زیبا دارد. «خندق» ابزار دفاع است، اما اینبار «پر نور» است، نه گلولای. میتوان آن را نوعی روشنایی تحمیلی در بستر خشونت دانست؛ یا نوری که از شمشیرهای در آغوش افتاده میتراود؛ یا حتی نوری مضحک بر چیزی که نباید نورانی باشد.
۶. به تعظیم خلعتهای بهشت هموار خواهد کرد
هموار کردن زمین بهسوی تعظیم، آن هم به «خلعتهای بهشت»، یعنی پذیرش ناگزیر مرگ یا پاداش دروغین. انگار زمین، زیر فشار وعدههای آسمانی، خم شده است. کنایهایست به دین، ایدئولوژی یا وعدههای نجات که زمین و زیست طبیعی را به اطاعت کشاندهاند.
۷. زمین پر از خلقستیز
«خلقستیز» هم صفت است هم ترکیب مرکب. میتواند مردمستیز یا آفرینشستیز معنا شود. زمین دیگر بستر زندگی نیست، بلکه علیه زندگی برخواسته. «پر از» هم نشان انباشتگی و بیچارهگیست.
۸. میدان پاکیزهی خون
تصویر متناقض: «خون» نماد خشونت، «پاکیزه» نماد طهارت. این دو کنار هم، یعنی خشونتی پذیرفته، آرایششده، آیینی. این میدان شاید قربانگاه است، جایی که خون «مقدس» شده.
۹. عمریست گهوارهی ویرانشده از
در این سطر، «گهواره» که مهد زندگی و آغاز است، «ویرانشده» خوانده میشود. و این ویرانی «عمریست» که ادامه دارد. جهان، از آغاز، خانهای شکسته برای زایش بوده.
۱۰. نیش پشهها در نبرد توقف
«نیش پشه» چیزی کوچک، مزاحم و ناچیز، اما اینجا نشانهای از نبردی در دل سکون است. «نبرد توقف» خود ترکیبی رادیکال است: پیکار برای ایستادن. شاید اشاره به جنگ درونی با مرگ، یا با زیستنِ ماشینی.
۱۱. درگاه بختِ افکندهی شاهان است
این سطر باز به زبان درباری و کنایی نزدیک میشود. «درگاه بخت» یعنی آستانهی اقبال. «افکنده» بودن آن، بهدست شاهان، شاید اشاره به اضمحلال سرنوشت بهدست قدرتهای تاریخی دارد. گویی تمامی بخت در پرتاب شاهان ــ استعاره از نظامهای حاکم ــ به خاک افتاده است.
۱۲. من از افسانهی صید ماهیها
باز هم آغاز با «من از...» که شعر را همچون روایتهای گوناگون از یک منبعِ واحد میسازد. اینبار، «صید ماهیها»، که میتواند اشاره به داستانهای فریب، مرگ، یا نجات داشته باشد، همچون اسطورهای آغاز میشود.
۱۳. رهنمون رهنورد لشکر همزبان خون
این ترکیب، شعر را به لحنی حماسی میبرد. راوی، راهنماست برای رهنوردی که در لشکریست همزبانِ «خون». اتحاد در خشونت، همدلی در زخم.
۱۴. مقامِ وحشیها را در تنهایی ویران کردم
«مقام» چیزی مقدس است، ولی اینجا متعلق به «وحشیها»ست. و راوی، آن را نه در نبرد، که در تنهایی ویران میکند. شاید نشانهی پیروزی درونی بر غریزه، یا خرد بر خشونت.
۱۵. وقتی آتش نمایان بیابان عزم خویش
آتش، بیابان، عزم: سه واژهی شدید. بیابان نماد تهیبودگی و تبدار بودن جهان است. «نمایان» شدنِ عزم، یعنی خشونت آشکار شده، ارادهی نابودگری که رخ مینماید.
۱۶. شبیه خرچنگهای شبیخون
تشبیهی بدیع و خزنده: «خرچنگهای شبیخون» نماد دشمنان پنهان، حیلهگر، و بیرحم. شاید اشاره به حرکتهای غیرمنتظرهی طبیعت یا قدرتهای پنهان سیاسیـاجتماعی.
۱۷. در خواب ماهیها خواهد بود
دشمنی که در خواب ماهیها (یعنی در بیخبریِ معصومان) پنهان شده. خشونت، از دل آرامش سربرمیدارد.
۱۸. برخیز از افسون تا افسانهی شترهای رقاص را
فراخوانی برای بیداری. «افسون» خوابآلودگی ذهنیست، و «افسانهی شترهای رقاص» تصوری تمسخرآمیز و ضدواقع از طبیعت. ترکیبی از طنز، هذیان، و بیدارگری.
۱۹. به گوش اندیشهی قضای فلک بیاورم
راوی میخواهد چیزی از جنس اسطوره و رؤیا را در برابر «قضای فلک» ــ سرنوشت کور و جبری ــ فریاد بزند. این خط رویارویی با حتمیت است.
۲۰. مهم نیست کسی محتاجانهی باور حرفم شود
بیاعتنایی شاعر به پذیرش جمعی: شعر، گواهیست، نه درخواست. او منتظر تصدیق نیست.
۲۱.۲۲. و یا بیسبب در چشم من / مضحکهای را بر خشم من بیفزاید
دشمنی نهفتهای را بیان میکند که ممکن است مسخره کند، بیدلیل، فقط برای افزودن بر اندوه شاعر. اما این نیز مهم نیست.
۲۳.۲۴. مهم نیست کسی دستبوس گفتوگوی / کهربایی گیتی با شعر من شود
«کهربایی» یعنی جذبکننده، درخشان و کمیاب. شاعر میداند شعرش گفتوگویی است با هستی، اما نمیطلبد کسی ستایشش کند. شعر، آیین شخصیست.
۲۵.۲۶.۲۷. من در یاقوت را / پر از ستیزهای جهان / همراز رنجهای دنیا
«یاقوت» باز هم عنصر زینتی، گرانبها، اما شاعر آن را نه برای زینت، که برای اندوختن رنج و ستیز به کار میگیرد. ضدّزیبایی. ضدتجمل.
۲۸.۲۹ پیشاروی صحراهای ناهموارِ فرو رفته در خون / همرنگ تالاب هامون خواهم کرد
ترکیبی از خشکی و آب، از کویر و تالاب. شاعر میخواهد همهی خشونتها را به رنگ تالاب هامون درآورد، که خود نماد زیستن و مرگ است. شاید آشتیدادن خشونت و اندوه، در طبیعتی همذات با انسان.
۳۰. من آن پندارِ تپیده در خاک را
«پندار» یعنی اندیشهی خیالگونه، تپنده، زنده. «در خاک»، یعنی مدفون یا خفته. راوی، آن رؤیای از دسترفته یا بهخاکرفته است.
۳۱. پیشاپیش رستاخیزِ سیاه
او نهتنها پندار است، بلکه پیشقراول است برای رستاخیز ــ اما نه سپید، بلکه «سیاه». آغازی برای ویرانی دوباره یا نجاتی تباهشده.
۳۲. در سوزِ روزهای وداع
آمیختهای از اندوه، خداحافظی، و سوختن. زمان حال، در آتشِ پایانها میسوزد.
۳۳.۳۴. افسونِ مکتب لالهها / در افسوسِ غنچهها خواهم کرد
«مکتب لالهها» یادآور شهادت، زیبایی و خون است. شاعر آن را در بستری از «افسوس» غنچهها میریزد. آشتی دوبارهی زیبایی و فقدان.
۳۵.۳۶. گاهی در نفسِ یک گور / تولید مثل پرندگان دریاهای دور
بازگشت حلقهوار. «نفس گور» تناقض است. در مرگ، حیاتی پنهان میجنبد. و باز، آن پرندگان دور، از دل گور، شاید دوباره زاده شوند.
۳۷. چرخ فریبِ اضطرابِ جرس است
«چرخ فریب» یعنی چرخهای که وانمود میکند راه است. «جرس» ناقوس مرگ یا هشدار است. اما این هشدار خود اضطرابزاست، چرخهای مسموم از ترس و پیشدستی.
۳۸. چرخ فریب جنگی در آغوش پرندگان
آغوش پرندگان، یعنی طبیعت یا معصومیت. اما جنگ به آن پناه آورده. فریب نهفته است در همین آغوشِ بیخطر.
۳۹. هیچ چرخی مکارتر از جرس مرگ نیست
مرگ، هوشمند است؛ از همه چیز مکارتر. ناقوساش هشدار میدهد، اما خودشست که در این هشدار میتند، اینگونه میفریبد.
۴۰. وقتی در اضطراب پرندگان، تولید مثلی ناقص نهفته است
در نهایت، به نقطهی آغاز بازمیگردیم، اما با یک افشا: آن تولید مثلِ پرندگان دور، «ناقص» است، و نهفته در اضطراب. طبیعت نیز دیگر زایا نیست؛ اضطراب، جانمایهی تولدهاست.