چهارشنبه ۱۳ فروردين
شعر عشق و خواستن
|
|
ذلته باش ایمیی ین اولماز اسیر
|
|
|
|
|
هرکه درکش بیش، دردش بیشتر
|
|
|
|
|
چون ماه درخشیدی و بر جآن رسیدی
|
|
|
|
|
هر کیمسه کی بئل باغلادی بیر آیری کسه
مسخ اولدی الیشدی ایله دوشدو قفسه
|
|
|
|
|
می خوری توکباب برگ،تورستورانت،هماجون. من بخورم نون خالی باارسطوهماجون!!!!!
|
|
|
|
|
در خيالت مهو شوم
از بوى عطرت مست شوم
آن موى تو بافته
دوست ندارم از خواب بيدار شوم
|
|
|
|
|
صدام کن که برگردم از قلبِ قهر
|
|
|
|
|
بسيار سخن بود نگفتيم و گذشتيم
آه اى دل بيچاره بر خود چه كرديم
ازعشق و علاقه نگفتيم و گذشتيم
در
|
|
|
|
|
ای پنهان شده با نشان عالم دردسترس
فردا سایه تمام نما کن خوش دس
|
|
|
|
|
بر خلاف تصور
رای دادگاهِ عشق را
برگرداند
|
|
|
|
|
با شمع و چراغت به شعرم ریشخند زدی
تر تازه به کام نا کرده، ترفندو نی بند زدی
|
|
|
|
|
بیا به رنگ بلوطی همین خاک خانه ای بسازیم ...
|
|
|
|
|
تو را کنار رقیبان به من نشان دادند
|
|
|
|
|
وصال یار میخواهی تو ای دل
بود قرب خدا منزل به منزل
|
|
|
|
|
دلِ تو تنگ و دلم تنگ تر از نای نفس
|
|
|
|
|
یک شبی او با نوازش تَرکه را بر شانه زد
گفت «چِل» شب این سخن را مشق کن
|
|
|
|
|
اگر تقدیر میخندد به تدبیرم
توکل بر خدا دارم اجیرم
|
|
|
|
|
اگر دلم نزدیک فاصله کـمی دور است ــــــــــ
|
|
|
|
|
چون یافتمش آن مشکل حال ناپسندم
گشتم شب و روز را پی یاور و همدم
کم کم حال خوش شد در وجود من پدیدار
|
|
|
|
|
آتش به گورستان رخنه کرده بود ...
|
|
|
|
|
جان از تنمان رفت کو آمده برپا
دل از دلمان رفت کو آمده پیدا
|
|
|
|
|
اونکه دلم رو شکست ،زاده ی احساس بود
دیدن اون واسه من،اوج یه پرواز بود
|
|
|
|
|
به حال هیتلر هم باید گریست...
|
|
|
|
|
بارها توبه کردم ؛
برحذر باشم
از نغمه و ترنمت
|
|
|
|
|
بریده باد زبانی که بد ز ما گوید
زعیب خود گذرد، عیب دیگران جوید
ز لغزش منو تو شاد گردد و خُرم
بری
|
|
|
|
|
دمی به سوی من آور آن نگاه روحانی
که آنچه سخت نماید، شود به آسانی
|
|
|
|
|
ای حاضر ناپیدا لبریزتر از دریا
بر کام تو شد وصلت فارغ شدی از دنیا
|
|
|
|
|
آنجا،
کنارِ سایههای بیحوصلهی درختان،
دلبرانهای در کار است
که مرا،
چون برگِ ساکتِ باغ
|
|
|
|
|
سالهای سخت دوری ، دارم به دل امیدی
|
|
|
|
|
دیدم
اثری از فراموشی نیست...
|
|
|
|
|
در تقدیر آینه ها چنین آمد
|
|
|
|
|
دلارام««"برایند"»» جان آرام من
|
|
|
|
|
خدایا تو بزرگی با مَرامی
بده از لطف و احسان بار الها
دل مجروحِ من را التیامی
|
|
|
|
|
آمده ام که سر نهم به کوی پر ز مهر تو
آمده ام رها کنم تمام جسم و روح خود
آمده ام ندا دهم به مردمان
|
|
|
|
|
شنیدم داری میای ، خیلی خوشحاله دلم
|
|
|
|
|
پیراهن پاییز،
عجب!
بر قامتت زیباست....
|
|
|
|
|
ای غائب همیشه حاضر درخیال من
|
|
|
|
|
پائیز و بوی باران ، عشقت دوباره نو کرد
|
|
|
|
|
برام هیچ فرقی نداره که تو
چجوری میخوای با دلم سر کنی
|
|
|
|
|
نام تو بر لوح جانم ، حک شده سلطان عشق
|
|
|
|
|
دلم غمگین و حیران است یارا
|
|
|
|
|
بدون موسیقی
بغرنج تر می شد
تحملِ ناملایمات حیات
موسیقی زبانی بی کلام و تداعی
شور و شعف
سرزن
|
|
|
|
|
بیخود از خود تا شوی بینی ثمر
تا شود آسان پریدن زین قمر
|
|
|
|
|
دلا نمانده دگر چاره ای و تدبیری
به حکم حبس ابد در قفس به زنجیری
|
|
|
|
|
می تابد نور خورشید
در طلوع عشق
آذر اندک اندک
می بندد
کوله بارش را
می سپارد اناری
به دس
|
|
|
|
|
یادت پانسمانم را عوض می کند؛
|
|
|
|
|
دلم خلوتی ساده میخواهد
چند خطی شعر حضرت حافظ
مرا می برد به دنیای خاطرات دور
چشمانم تَر میشود
|
|
|
|
|
گفت باید برایم
شعری بگویی...
من بسیار آرزومندت بوده ام...
|
|
|
|
|
در زمستان، چون بهاری پیشِ من
در پریشانی، قراری پیشِ من
آتشی در عشق، گرما بخشِ جان
...
|
|
|
|
|
ای روحِ من! خواهم که پروازت ببینم
بر قلّهها، مانندِ شهبازت ببینم
از دل بر آری نغمههای عاشقی را
|
|
|
|
|
هنوزم فکر میکنی پشت پنجره مانده است؟
|
|
|
|
|
خدایا دلواپسی های خیالم را به تو میسپارم که آرامش جان منی
ای رحمن
ای رحیم
تنها تو پناهی و تکیه
|
|
|
|
|
گردش ایام بی تو لنگ شد
از خجالت لعل گویی سنگ شد
|
|
|
|
|
چشمی که ز غصه گونه تر کرد وآن لب که ز درد ناله سر کرد
ذکر از لب مومنان
|
|
|
|
|
بیخود از خود اعترافی سینه راز
|
|
|
|
|
قاب کردم
به دیوارِ احساس
دلتنگی را
شعر می بافم
عاشقانه
در تاروپودِ خاطره
|
|
|
|
|
حس با حاضران فقط باشد
وهم ليکن به غیب ره یابد
|
|
|
|
|
برسد هر چه از خدا خیر است
|
|
|
|
|
دل بوالهوس دوباره به جنون و تاب افتاد!
|
|
|
|
|
من ب هرشب بودنت در قلبم، عادت کردهام..
|
|
|
|
|
یک لحظه بیا روان شناست باشم
با حس جدا، روان شناست باشم
...
|
|
|
|
|
ترک برداشت سنگ اختیارم
در آورد آنچه بود از روزگارم
|
|
|
|
|
کابوسهایم را،
رویا کن!
از آمدنت؛
همه چیز بر میآید.
لیلا_طیبی (صحرا)
|
|
|
|
|
سر عالم را خدا چون مینوشت
عشق را از گوهر ایمان سرشت
|
|
|
|
|
خانه،
بدونِ تو،
هنوز نفس میکشد،
اما،
محتضریست، رو به مرگ!
لیلا_طیبی (صحرا)
|
|
|
مجموع ۱۲۵۶ پست فعال در ۱۶ صفحه |