جمعه ۳ اسفند
اشعار دفتر شعرِ آذر نامه شاعر سید علی موسوی فرد آذر
|
|
ای کودکانه جان من! با ما چه بازی میکنی؟
گه اینچنین در غم کنی، گه دل نوازی میکنی
|
|
|
|
|
ای پیرِ به بدنبال عصا، تا ته بازار رسیدی
آن مست طلب کرده ی خَمّار ندیدی
|
|
|
|
|
شاید بیاید امشب در گوشه خیالم
تا در نگاه او من از درد و غم بگویم
|
|
|
|
|
ای ساغر اعلای من ای جان من جانان من
ای منتهای کار من ای مستی پنهان من
|
|
|
|
|
دلبرا دل برده ای تا کی نیایی پیش ما
ساز ما را سر مکن دیگر نمانی پیش ما
|
|
|
|
|
نماز صبح بپا دار که شب ادامه اوست
نگر که ماه برآید که شب بهانه اوست
|
|
|
|
|
خنده بر این روزگار هیچ نخواهم جز او
هیچ نبینم به کار هیچ ندارم جز او
|
|
|
|
|
در موج و توفان مانده ام ای ناخدا ساحل ببر
صد دل به غوغا برده ام از ناکجا بی دل ببر
|
|
|
|
|
بی صدا می دود عاشق بی نوا
دل بدو می دهد از زمین تا سما
|
|
|
|
|
شوریده جانی دارمی اندر بهار دارها
گویی که نوبت آمدست جان برکنم از خارها
|
|
|
|
|
بیا ای گل در برابر ما تا که جان بازیم
بیا با هم تا که آواز عاشقی سازیم
|
|
|
|
|
گر یار اشارت کرد بیرون شو از این خانه
با سر بشتاب از جا با خرقه شاهانه
|
|
|
|
|
مستان خراب از روی تو دیوانه مجنون از تو شد
باران جواب از سوی تو افسانه افسون از تو شد
|
|
|
|
|
گفتم که با من آویز گفتا قضا نباشد
گفتم که درخورم من گفتا ریا نباشد
|
|
|
|
|
آن آیه های مهر تو بر ما هویدا می شود
آن رنج راهی بس گران بر ما مهیا می شود
|
|
|
|
|
ای شیخ با ایمان خطر ای جمع مشتقان حضر
از جان و دل خالی کنیم اندیشه های بی ثمر
|
|
|
|
|
پرده دری می کنیم در هوس روزگار
هیچ نماند جز او هیچ نیاید به کار
|
|
|
|
|
مستان نظر مستان نظر بر روی دلدارم کنید
باده رها از جان کنید مستی ز پیمانم کنید
|
|
|
|
|
ناله از این سیاهیم در پی روشناییم
هر طرفی کشانیم غرق در این تباهیم
|
|
|
|
|
گه به بالا می رویم با غمزه اش تا آسمان
گه به پایین می شویم با قهر آن نا مهربان
|
|
|
|
|
عاشق بدم یا نیستم لایق بدم یا نیستم
دل بسته ام بر کوی تو دیوانه ام دیوانه ام
|
|
|
|
|
در این غبار بی کسی پرنده ای نمی پرد
کسی ز روی معرفت به ما سری نمی زند
|
|
|
|
|
باید که بر کنم قمار بی هدف
کشانده است مرا به جای بی علف
|
|
|
|
|
جان از تنمان رفت کو آمده برپا
دل از دلمان رفت کو آمده پیدا
|
|
|
|
|
خوشم که مستم به باده تو
به خون نشستم به وعده تو
|
|
|
|
|
ندانستم به زجر و غم گذر کردن چه حکمت داشت
|
|
|
|
|
بیخودم و مست هو در طلب کوی او
|
|
|
|
|
گفتی مرا که بخوانم ای دل ربای دل
|
|
|
|
|
نخواهم من دگر گنج دو دنیا را
سرای پر گهر ، کنج مصفا را
مرا بس آتشی در ظلمت و سرما
|
|
|
|
|
بگاه نوشت سرشت آدمیان
ببست مرا عهد به مهر ورزیدن
|
|
|
|
|
دلدار ما رخست نمود ،عاشق به پا خیز
اقبال ما شد بندگی با خود بیاویز
|
|
|
|
|
یک تن ز ره مستی چو هوشیار ندیدیم
در بین همه هوشیار که بیدار ندیدیم
|
|
|
|
|
حالی به شرح و شرحی ز حال نیست
سهمت ز روزی دنیا کمال نیست
|
|
|
|
|
پیدای و پنهان من، آب به آتش زنی
گر بنمایی رخت، بار به جانم دهی
|
|
|
|
|
نی نیم از اهل خرد ، عاشق بیچاره شدم
در هوس روی نگار، شمع چو آیینه شوم
قند به روی شکرم ، بی خودم
|
|
|