نقوش بادها هستی، شرابی، لای گیسوهای این لیلای دُردانه
پر از اکلیل جادوی شبی تا کهکشان، جانان من، بر ساحت شانه
غزالی نازُکم ، با هر غزل میخواهمت چون رنگ منشوری تماشایی
تو را میجویم ای زیباترین تنهایی نورافرین! در کنج این خانه
من از آغوش گرم و شوق مرواریدهای شمع در شعر تنت مستم
تو هم مسحور ناز_ی سرخ باشی رقصها را مهربان، با تاج شاهانه
تو آتش،عودوَش، تعبیر ابریشم منم، سوزان میان هُرم دستانت
شراع شاخه های نرگس ام پیش از بهاران،بلبل برسام مستانه
صدفهای پر از سحرم برای گوشهایت، غرق ساحلهای سیم افشان
عقیقم، قرنها من موج را روییده ام در مغربی خونین،غریبانه
شهیق توتهای وحشی اشکم، نباتی، از نجیبان شکرافشان دورانها
حباب نازک پولکپران شعر باران طبیبم، تاکزادی، مُهر میخانه
من از کُرک کرشمه، مخمل احساس میزایم نوازش را، به هر معجز
تو از رُزتار شرمینی کُله یشمین، برایم قصه میخوانی چو پروانه
هُمایم،آن شکوه روشن نارنجزار رازوَش، در شعله ی غوغا
شب قبراق کوهستان فسفر میرسی، مستانه از این فَرّ افسانه!....
2024
💗
ای طیلسان سورمه ی نبض تکاپویم
طغرای چشمان تو میریزد، به هر سویم
با سیمیای صوفی این آستان برخیز
تا عطر ساغر را بیارامی ز گیسویم
ای ساچی صبح سبکبالی، نگاهم کن
من از کبودای جهان، نام تو می جویم
ای شارح شعر شرابستان ابریشم
اینک بتابان رامشت را در هیاهویم
سیاح غمزار برادشهای تکرارست
این شادورد شعله گون چشم آهویم
با بوسه ای بر موسی عمران_ ع_، میاغازم
بر سدرهای نقره_ نیل آبها، قویم
باغی معلق، سازها و رازها دارم
هرگز نفهمیدند من با شب چه میگویم
.
پ. ن:
تو را ای وارث آفاق آبیهای تو در تو
تو را ای رسته از شبهای دلقک خو
تو را ای جلگِه ی انبوهِ گیسوهای دوشیزه
تو را ای زاده ی آن شَجْره ی شرزه
که میریزد ملَک با بوسه ی ایزد، به جانت سو
تو را ای شهسوار در رگم
ای توس بی پایان
تو را گیلانه ی والای شاهان
شان هر خواجو
تو را ای من
که زخمی از هزاران زخم دُردافشان
تو را ای کافر هر کافر هندو
تو ای دستان منجی بر تنت، لوح حمورابی
تو ای نام الهان سخن، در گردش یاهو
.
.
.
تو ای ایران زیبا، چشمه ی طنازی آهو
تو را ای من
تو را بی من
چنان تنها بمیری، کز تو جز یاد سگانی بس گرسنه، هیچ ناید باز،
بران سنگی تنت بخشی
که اتش ریزدت.... در رو؟!
بران رنگین کمان روزی گذر خواهی
که میگیرند دوزخیارگان، از کام تو شیرت
،_همان شیری که از ان دایه ی مجهول نوشیدی...،به دوران سکوت افشان دورانها_
چنان در خون و خاکستر، پر از فقر و فلاکت میشوی، کو نام نام اور تو را، کافیست
در ان وحشت نگیرد دست هیچ افسانه ای، دستان انسان را
،
کجا پنهان شوی در روز رستاخیز
در پسْتو؟!!...
تو را ایران من
ای تیر اِشراف شهنشاهان
تو ای سبزاااای مــــــــن، شعر کمان ابرو..
پ ن:
احساس زیبای انعکاس یافته از این سه بداهه از دفتر فرارویا را تقدیم میکنم به آموزگار کلاس اولم، بانو طاهره نظامدوست به پاس کوشاییشان در آموزش حس رقابت شایسته ، و همه ی عشقی که در کلامشان بود، چرا که خواندن و نوشتن را سالها پیش در سه سالگی در محضر پدر گرانمهرم آموخته بودم.
🌹