يکشنبه ۱۴ خرداد
شعر متن ادبی
|
|
و بلند فریاد می زنی دوست داشتنت را...
|
|
|
|
|
آغوش
یادمه وقتی کوچیک بودم
وقتی می ترسیدم
وقتی گریه میکردم
وقتی حالم بد بود
وقتی همه منو دع
|
|
|
|
|
یک نظر آمدی به خوابِ من و
کامِ تلخم کمی عسل کردی
|
|
|
|
|
داستانکی موزون از کتاب صدای پای احساس+ یک شعرخوانی.
|
|
|
|
|
بی سبب نیست که؛
قُمریان هر صبح از چَشمانِ تو بَر می خیزند
|
|
|
|
|
یک عاشقانه آرام می گوید:
قلب مهمانخانه نیست که...؛
|
|
|
|
|
حتم دارم؛
تُو خورشید را به یکباره بلعیده ای
|
|
|
|
|
دیشب بالِشَم پُر از رویایِ تو بود
|
|
|
|
|
درخت دیگر، فریادی بود در اختناق.
|
|
|
|
|
احساسات مان را مخفی میکنیم اما یادمان میرود که چشمانمان حرف میزنند
|
|
|
|
|
تازه از خود به زمین آمده بود،
زبانش زیر سنگینی افکارش تاب نیاورد:
«میان شلوغیِ انزوا،
ما تنها وا
|
|
|
|
|
شب قدر
نشانه ای برای راه، گویند
نگاهی برای خاص ماندن
جامی برای مست بودن
نقشی برای روح داشتن
با
|
|
|
|
|
روزگاری که مرا ابستن شد ،
پر بود از دانستن و
پرم کرد از نداسته ها.....
|
|
|
|
|
یک اشتباه را چند بار مرتکب شدم
|
|
|
|
|
شخصی بر سر سفره امیری مهمان بود....
|
|
|
|
|
یادم باشد زندگی را دوست دارم
|
|
|
|
|
روز آغاز جشن مهرگان بود .....
|
|
|
|
|
گشته صبرم پیر و نابینا امید
|
|
|
|
|
منم آن جسدِ رویِ برجِ سکوت...
|
|
|
|
|
من جوانی او را بیادش می آورم و او
|
|
|
|
|
کاش بیایی و نروی به مدار مهربانیت بفرمائی
|
|
|
|
|
شادباش ازاین شهادت که سعادت داشتی
|
|
|
|
|
در ناباوری با سرنوشت خود چه کرده ایم
|
|
|
|
|
قطره ها در سينک، يک يک، دينگ دينگ
ناكهان فرياد تلفن، رينگ رينگ ...
|
|
|
|
|
خدایا اجازه هست ؟ با شما حرفی دارم!
که ما را ببخشی ، ما به پاس همدلی و اتحادی که فرمودی اینقدر اندو
|
|
|
|
|
تو کمال نخستین آدمی در تاج زیبای آفرینش حوایی
تو ابراهیم یکتاجویی در نگاه سودا زده ی هاجر
با دلتنگ
|
|
|
|
|
وصف بودن و نبودنت مانند وصف بهار و پاییز است.
ولی من هر دو را دوست دارم.!
هم بودن بهاریت را،وهم نب
|
|
|
|
|
من به شوق دیدنت اینگونه هوشیارم هنوز
ور نه این شب های سرد دیوانه می خواهد چکار
|
|
|
|
|
کجا را بگردم؟
چگونه بگردم؟
برای چه بگردم؟
توکه دیگر نیستی
تورا خیلی وقت است از دست داده ام!
|
|
|
|
|
روزی که اخرین طلوع خورشید برای من بدون تو و اولین غروب من به دور از تو خواهد رسید،
|
|
|
|
|
خویش باید،
برخود از بهر دگرها،
زین جهان از رأی سرها....
|
|
|
|
|
تو مدام بمن گوشزد کن که....
|
|
|
|
|
دگر نه حالی مانده
و نه احوالی برای نوشتن
|
|
|
|
|
دروجودم دو حوالی،
دونگاه از دو جدائی،
سفت و دگیرِکمندی زعنادش
برهوایی خوش مستانه و طوفان وجود
|
|
|
|
|
بی سبب نیست که صدای ناقوس هستی
مرا صدا میکند
|
|
|
|
|
خدا را کُشتیدیاکاشتید،...
استغفرالله
کسی هم نبود چرا به من نگاه می کرد
|
|
|
|
|
ما...
همان پایان قصه ی تلخ پاییزیم....
که همیشه....
به حکم تنهایی و رنج....
عصرهای جمعه را....
|
|
|
|
|
عزیز من،از من میپرسی اهل کجایم!؟
|
|
|
|
|
تولد عشق
در کوهستان و قندیل های سر به فلک کشیده قلبم،دراعماق زمهریر و یخبندان سروده های لرزان عشقم،
|
|
|
|
|
و شراره هایِ آتشینی که از داغیِ خون هایِ به ناحق بر زمین ریخته،...
|
|
|
|
|
پاییز آمده که مرا مبتلا کند؟!
حالا دیگر، سالهاست که کار از ابتلا گذشته.
دیگر، مسئله بغرنج تر از ای
|
|
|
|
|
کاش فقط یک گلدان سفالی زشت بودم...
|
|
|
|
|
و حالا
و اینک
و درست در این بُرهه از بی زمان ترین زمانِ ممکن
و
بی مکان ترین مکانِ ممکن
...
|
|
|
|
|
قطع به یقین
نه نیوتن کاشف بود، نه گالیله، نه... و نه...
کاشف کسی ست که عمقِ نگاهت را بِکاوَد
|
|
|
مجموع ۲۳۸ پست فعال در ۳ صفحه |