جمعه ۱۷ آذر
شعر شعر و شاعری
|
|
دلتنگی ات امشب مرا ،سمت خیابان می کشد
|
|
|
|
|
کاش ما با هر نگاهی سازگاری داشتیم
باوری منطق پذیر و بردباری داشتیم
اهل حق بودیم و در ر
|
|
|
|
|
با قلم یک جامه ای از پاچه خواری کن به تن
|
|
|
|
|
آدمیزاد است دیگر ، ساده عاشق می شود
|
|
|
|
|
گفتهبودم که دلم غمگین است؟ایناست..
|
|
|
|
|
باز هم شب شد دلم با یاد رویت بی قرار
|
|
|
|
|
کابوس وحشتناک شد، خواب خوش و شیرین من
خاکستری بر باد شد، آرامش دیرین من
تعبیر خواب سرخوشی، با رقص
|
|
|
|
|
باز پاییزی ، اسیر باد و بورانم هنوز
|
|
|
|
|
رقص شمشیرت کجا رفت ای عرب؟
|
|
|
|
|
در کالبد ما،
چه دمیده است روزگار؟
که مرده ایم، در قعرِ زندگی
|
|
|
|
|
عشق رویای قشنگی ست اگر سر برسد
|
|
|
|
|
این شعرها را من ننوشته ام...
|
|
|
|
|
باز امشب اینجا رنگ باران ارغوانی ست
|
|
|
|
|
کف پارک از هجوم برگ لبریز
|
|
|
|
|
بدون گرمیِ دستت ، نمی خواهم تن و جان را
|
|
|
|
|
ز دنیا کج بشین صاف بگو سخنت را
|
|
|
|
|
در آینۀ رنگت ، همرنگِ تو گردیدم
در سایۀ نیرنگت، دلتنگِ تو گردیدم
آهنگِ جماعت بر، بنیانِ سعادت بود
|
|
|
|
|
کاش پایم به خیابان خیالت برسد
|
|
|
|
|
من بر آنم شعر بر وزن بی وزنی سرایم ای ادیب
نه در آن هم قافیه باشد مشخص نه ردیف
|
|
|
|
|
جورِ هزار ساغر جعلی کشیده ام
تا ذرّه ای ز جام حقیقت چشیده ام
کاین ناله های مردمِ افتاده از نفس
دی
|
|
|
|
|
نگاهش را گرفتند و جهان من پریشان شد
|
|
|
|
|
غزه میجوشد میان آتش و خون
روی شهر از خون گلها گشته
|
|
|
|
|
یک روز از انتهای بازار گذشتی
|
|
|
|
|
خسته از ره رسیده بودیم و
چشم ها، ذره ای فروغ نداشت
در مسیرِ دراز و تاریکی
که پر از خار و مارِ غا
|
|
|
|
|
امشب از تقدیر خود ، غمهای ناب آورده ام
|
|
|
|
|
ای وای که در خاک وطن ، ساز و نوا نیست
|
|
|
|
|
نه بُلهَوسم نه بز دل و بیعارم
|
|
|
|
|
آقای قاضی من فقط چشمم به او افتاد
|
|
|
|
|
ای شعر اگر چه تازه و تر باشی؛
|
|
|
|
|
در خیالت پنجره با باد بازی می کند
|
|
|
|
|
یا ساده و بیرفیق و منگل هستی؛
|
|
|
|
|
نبستی دل به آیین و به چون و چند های من
|
|
|
|
|
شب از نیمه گذشته است
شرف از کوچه های شهر
قمارخانه ای
به وسعت قومی هویٰ به سر
|
|
|
|
|
موجِ شادی در پیِ هر قطره از بارانِ توست
این همه رنگ و نگار از سایه یِ الوانِ توست
|
|
|
|
|
شاعر نشدم تا كه ثناگو باشم
|
|
|
|
|
چرا دست از سر آزار این دل برنمیداری
|
|
|
|
|
از پنجره قار قار میآید باز
|
|
|
|
|
تا آمدم، ز مرز وجودم گذر کنم
چشمان آشنای نگاری، مرا ربود
بندِ قرارِ حال مرا از خودم گرفت
گردِ غم
|
|
|
|
|
ترازوی غمت افتاده روی شانه های من
|
|
|
|
|
نه از هر کس بر آید این چنینی
که از حرفش بسازد بهترینی
|
|
|
|
|
شاعران
حتی وقتی که می میرند
موریانه ها را هم
عاشق می کنند
|
|
|
|
|
شاید آخرین تلاش کلمات همین اند...!
|
|
|
|
|
اسمان از دیدارم گم
اشیان بدورم تن اسیره رهایی نبینم
از گذشت دانستن جایی نداره
غم بار گشت باور
|
|
|
|
|
رفته ام از این همه قانون و آداب و اصول
|
|
|
|
|
دل میان سینه هر لحظه به سختی می تپید
|
|
|
|
|
برنخاسته، خسته ای
نیفتاده، شکسته
بی مقصد و بی چراغ
بارِ سفر بسته ای
|
|
|
|
|
دلی با آسمان همسنگ میخواهم
|
|
|
|
|
جای شادی در عروسی صحبت ناباب نیست
|
|
|
|
|
یالا دستتو بده به من رفیق / من اجازه نمیدم سقوط کنی
|
|
|
|
|
خوشبختیِ من یک خیال و یک توهم ود
|
|
|
|
|
درود ای ادیبانِ ایران زمین_سفیرانِ فرهنگِ ناب و وَزین
|
|
|
|
|
گذشت، از روی شرف
کاروانِ تازه به دوران رسیده ها
خراب شد، دیوارِ آرزو
بر سرِ محنت کشیده ها
|
|
|
|
|
نه از هر کس بر آید این چنینی
که از حرفش بسازد بهترینی
|
|
|
|
|
قاصدک می گوید:
پرِ پروانه اگر می لرزد
چون به پایندگیِ شمع نمی بندد دل
گاهی افراط، ضمادِ یأس است
|
|
|
|
|
از زمانی که تو رفتی و نگاهی
به رخ زرد من و سینه پر درد من و
حسرت دیدار نکردی،
برگ های سبدِ خاطر
|
|
|
|
|
این شعر درباره غرور بیجاست
|
|
|
|
|
این جمعه های لعنتی از درد لبریزند
|
|
|
|
|
مَرا تغییر حاصل نشُد یک روز..
|
|
|
|
|
تلنگر می زند امشب ، غمت بر سقف چشمانم
|
|
|
|
|
🖊🖊🖊🖊🖊🖊🖊🖊🖊
زندگی،
چه حریصانه تو را سر می کشم،
آغازی بر یک پایان،
|
|
|
|
|
نیست کاری که دَرآرَد روز؛ ..
|
|
|
|
|
نُطق ، امروز؛ بالا نمیآید از حُلقِ من..
|
|
|
|
|
گاهی چه حس بی ثمری داری، آدمی!
چنان که گمان می کنی
همۀ راه ها به اقیانوس
و اقیانوس،
به سرزمین
|
|
|
|
|
آسمان ابری و امشب به هوای سفری
|
|
|
مجموع ۲۰۶۰ پست فعال در ۲۶ صفحه |