عشق آن آش دهان سوزی نبود
تا برایش کلِ خود را رو کنی
باید آن را ، لا به لای زندگی؛
گاه گاهی چون غذایی بو کنی
عشق این جانیِ قاتل را فقط
می شود رام خودت کرد و شکست
تا اگر زد بر سرش زخمی کند
دست و پایش را به سبک تازه بست
اولش با خنده می آید جلو
می گذارد دست در دست دلت
می نشیند بیخِ گوشت با ولع
تا شود حلالِ صدها مشکلت
لمس گرمایش اسیرت می کند
وعده هایش ناخدایت می شود
بنده ات باشد ، شبیهِ کودکی
پا به پای نبض قلبت می دود
غرق روی و جزر و مدّش میشوی
می رود در پوستت آرام و نرم
راه را هموار می بیند وَ بعد...
در رگت خون میشود جاری و گرم
تا خیالش جمع شد از ماندنت
بی نهایت حال بد می آورد
خنده را می گیرد از لبهای تو
جای آن یک کوه غم را می خرد
می کشد پای دلت را تا جنون
می روی تا اوج درد از بی کسی
التماسش میکنی اما چه سود
می شوی زخمی از این دلواپسی
دست بر اندازه ی عشقی نزن
حرمتی نشکن برای هیچ و پوچ
زندگی ها را نگیریم از دلی
می کنیم آخر از این گردونه کوچ
هیچکس را خوار و بیزارش نکن
هر کسی دردی گران دارد به دل
این چنین آزار و رنجت می برد
پا و قلب زخمی اش را زیر گِل
عشق را پروانه ها می پرورند
رنگ و زیباییِ آن بابونه ها
چهچهِ بلبل میان باغ دل
عشق یعنی جویبار و"پونه"ها
افسانه_احمدی_پونه
─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─