دوشنبه ۱۵ خرداد
شعر آزاد
|
|
من و این زخمه و این تار،
سه رفیقیم دراین راه
|
|
|
|
|
تو با زخمهایت مصمم شدی...
|
|
|
|
|
مادر ازعشق بگو
دلم چه بی رحم شده
|
|
|
|
|
خدایا! از کَرَم، سیراب فرما
زمين و دشت با بارانِ رحمت
|
|
|
|
|
ویرایش شده
ای چند هزار ساله از عهد کهن/از آنچه برفت بر تو افسانه بگو
|
|
|
|
|
اینکه تو با ابلیس باشی هر قدم
|
|
|
|
|
سرش زیر برف
به خود نمی تواند
دروغ بگوید
|
|
|
|
|
سهمم از دریای دنیا ،
فقط غرق شدن بود
|
|
|
|
|
زبل تاجری بود عهد قدیم
ز سوداگری داشت مالی عظیم
|
|
|
|
|
یه لحظه مکث من باعث شده تا حرص دیروزم
بباره روی احساسی که دارم توش می سوزم
نمی دونم چرا درگیرِ پیش
|
|
|
|
|
سماور بود و چای دیشلمه
بَه بَه ، چه روزی
|
|
|
|
|
بر دوچرخه ، کودکی ،
پایش یک رکاب را می چرخانْد ،
به تَرک اش با هماهنگیِ کامل ،
کودکی دیگر،
مشغول
|
|
|
|
|
کمی اشتباه
دردسرهای زیاد
رقص زندگی
|
|
|
|
|
ستاره آی ستاره
با کوچ ات ، ز آسمونِ دلِ بی دل ،
چرا دلِشو سوزوندی ؟
مگه بی دل دل نداره ؟
|
|
|
|
|
در من
نفس میکشد
اندوه!
....
|
|
|
|
|
اسبی که عصّاری میکرد ، حالا مُرده ،
|
|
|
|
|
اوکه بایدمی شنفت گفت
سوتی، گافّ به گفتارخیط کاشت
|
|
|
|
|
وقتی دلشوره ، خود را ،
به تاخت و تاز میزد ،
ریلکس یه گوشه ای نشسته بود و،
سیب اش را گاز میزد
|
|
|
|
|
قناعت دارم
قناعت باطنی
مثل قناری
|
|
|
|
|
نَفَس نَفَس بهاران ، سرزد از دل
|
|
|
|
|
ز سعدی شنیدم که فرمانده ای
بزد سنگ سختی به درمانده ای
|
|
|
|
|
ای صبا ! باغ جهان از عطر تو آکنده باد...
|
|
|
|
|
میوه می دهد
این درخت گلابی
بدون خواهش
|
|
|
|
|
آسمان و شفق در نیمروز
تاریک بود
ره باریک و دلها همدم
|
|
|
|
|
بعد از باران ، آفتاب شد
آسمان هم دست به کار شد
آسمان ازنورهای رنگی رنگی ،
یک تیراژه میساخت
|
|
|
|
|
از دشمنان بیمی نبود از دوست باید باک داشت
از ظاهر خوشچهرهای که باطن ترسـناک داشت
|
|
|
|
|
به سرم موشک نه،ولی سقف دنیا میریزد
زمانی که اشک نم نم از چشم بابا میریزد
|
|
|
|
|
ستاره ای که زنده بود ،
حالا چه بی نور شده
|
|
|
|
|
در هجوم سیل غم مخدوش شد اندیشه ام/آنچنان در خود شکستم که تو گویی شیشه ام
|
|
|
|
|
فواره ی خون پنج لیتر بعد ،
آرام گرفت
|
|
|
|
|
به آرامی رفت
رود به پاهایش افتاد
سنگ او را می زد
|
|
|
|
|
بود گلزاری مُصَفّا در زمین/با طراوت همچو فردوس برین
|
|
|
|
|
سکوتی مرگبار پُرشده بود ، درکوچه خیابان
|
|
|
|
|
هوای زندگی ، از تعارف و تاریخ
بیام بیرون ز احوالش
|
|
|
|
|
پـمــپـاژ خـون ، تـنـهـا کــارِ دل نـبـاشــد ..
تـا دلـکـشـی دیـد و کـرد آغـاز بـه تـپیـدن
|
|
|
|
|
دگر می خانه جای هرکسی نیست
ببندش آن درو ساکت گذر کن
|
|
|
|
|
آن شنیدی که طوطی و زاغی
هم قفس گشته در ته باغی
|
|
|
|
|
باغی بود ،
باغی سیاه
راه راهی ، ز نورهای سفید داشت ،
باقی ، سیاه
|
|
|
|
|
تویه سینمون یه دردی....داره ریشه میدوونه
داره جونمونو آهسته...به لبها می رسونه
|
|
|
|
|
هر چه بادا باد امشب دل به دریا میزنم
|
|
|
|
|
وقتی برگ ریزان را دیدم در بهاران ،
گفتم این چه صیغه ای ست ؟
|
|
|
|
|
دیگر تمام شد دههی انقراض عشق!
حالا رسیده است تب اعتراض عشق!
...
|
|
|
|
|
تـا زمـانـی بـدهــد کـوسـه دمـادم جـولان :
تُـنـگ دریــای قـشـنـگـیـسـت بــرای مـاهـی
|
|
|
|
|
ما ، یکعمره که مِی خوردیم
خیلی شیک ، گیلاس گیلاس
آبِ انگور را با نِی خوردیم
|
|
|
|
|
باز باران با طراوت و صدایش ،
رخنه کرد در دلِ سازم
|
|
|
|
|
پروانه را در پیله ای ، محصور می خواهی چرا ؟
باشد حیا در ذات او ، مستور می خواهی چرا ؟
|
|
|
|
|
شنیدم ز بیماری پادشاه
که بردن ز نامش بود چون گناه
|
|
|
|
|
قلبم ازعذابِ وجدان ،
خود را کُشته
چونکه از پیکره ی ثانیه های بی جان ،
ساخته بود ، پُشته پُشته
|
|
|
|
|
خسرو اگر شد چامه گو، از بانگ شهر آشوب توست
|
|
|
|
|
از سرآغاز تو افسانه ی پایان بودی
|
|
|
|
|
نسخه ویرایش شده شعر حکایت تاجر
|
|
|
|
|
ای خوش آن خاطره ای که پس ازحسِ اجل ،
به دستانِ پُر ازهیبت و خوبِ بادِ تقدیر افتاد
|
|
|
|
|
درد جهانم استخوان سوز است
|
|
|
|
|
🌙🌙به لطف یک خیال خوش،حصارمی شودقشنگ!
|
|
|
|
|
کوچ بود و، منِ کوچ نشین و،
|
|
|
|
|
در خیال خودش ورق می زد........
|
|
|
|
|
گـلـی خـوش رایـحـه در گُلـسَـرای زنـدگی بـودم
گـلابـم را گـرفتنـد و زدودنـد رنـگ و بـوی خـود
|
|
|
مجموع ۹۰۸۸ پست فعال در ۱۱۴ صفحه |