دوشنبه ۱۳ اسفند
شعر آزاد
|
|
افسوس که از حالِ خودت بی خبری
|
|
|
|
|
گفت باید تخمِ بد را از همان اول شکست
نسل بد نیکو نگردد زانکه بنیادش بد است
|
|
|
|
|
میان این همه غوغا کمی مدارا کن
برای ذهن شلوغم سکوت پیدا کن
صبور بوده ای اما در این هجوم درد
بم
|
|
|
|
|
دلـخـوش دگر کـسی نـیستـش ز تـو !!
مـانـدم ؛ بــرای چـه مـانـدهای ؛ سـتــم
|
|
|
|
|
بِکِش درونِ سرنگ این تبِ هیاهو را ...
|
|
|
|
|
ما بقی فرع است ،اصل خود هستی تمام +++
اصل بودنت برحق است وسلام
|
|
|
|
|
جامِ... زنانِ... هیکلیِ... وزنهبر... مدال
|
|
|
|
|
وطن آرام در آغوش حماقت می سوخت
|
|
|
|
|
من همان حکایت همیشگی
خط و منحنی و سازه های شاعرانه ام
|
|
|
|
|
برایم بگو؛
از شالی ها
تا دشت هایش،
|
|
|
|
|
میخواستم بَرنده باشم ،
دل را باختم
|
|
|
|
|
بهر اینکه مست شوم ،
پیاله ای شراب ، زعشق ترا ، سرمیکشم
|
|
|
|
|
تو بباف هر دم کلاف خسته تنهایی ام
رج به رج
آجر به آجر
تا ثریا گم شود در پشت دیوار سکوت و خلوت
|
|
|
|
|
مگرمیتوان ترانه بود اما ،
تو را نسرود ؟
|
|
|
|
|
"جمعه بازار است
سفره ها چشمِ به نانِ گذرآلودِ زمان، گسترده
چشمه ی حنجره ها در طلب آب روان، تب کرده
|
|
|
|
|
اسیرم کرده ای در شهر غربت
زه بس که کرده ایی با من محبت
|
|
|
|
|
مرگ رقم خواهد زد حیاتی دوباره را
|
|
|
|
|
منقار کلاغان این حوالی پاک است..
|
|
|
|
|
تنهاتر از من بود/
بیتاب رفتن بود
...
|
|
|
|
|
در کوهپایه جیپ دو دف... دنده کمک
|
|
|
|
|
برخی، خورشید را میپرستند...
|
|
|
|
|
گیرم که چشم پنجره را بیدار کردم...
|
|
|
|
|
درِ خانه ای که حیات/حیاط ندارد
به کجا باز می شود
|
|
|
|
|
بزن باران کویری تشنه ام خشک و ترک خورده
کویری تشنه ام در سرزمینی ابری و بارانی ، افسرده
پرم از هق
|
|
|
|
|
جــوهــرِ کــج فــهــم را بـشـنـاس پـایِ گـفـتـگـو :
او تـفنـگ برداشت نماید ، دَم ز مـوشـک مـیزنـم
|
|
|
|
|
قارچهای پنبهای جوانه خواهند زد
|
|
|
|
|
وقتیکه او که براش میمردم مُرد
یکی گفت : مگه دوستش داشتی ؟
|
|
|
|
|
قدم در جاده سپیده می گذارم..
|
|
|
|
|
از تباهی تیره می گردد نظرها بیشتر..
|
|
|
|
|
فرزند بهمن ماهم و فرزند سرما...
|
|
|
|
|
اسکندر گفت :
دستمو ازکفن بذارید بیرون ،
تا مردمان بدانند ،
چیزی با خود نبردم
|
|
|
|
|
خیابان که خروشید! هنوز در قاموس شب مانده بود، جرگه ی جویبار!
|
|
|
|
|
تو کیستی در آیِنهام در تجسمی/
پیداترین شدی که نگویم چرا گمی
|
|
|
|
|
آنکه صورت حاکی از انسان و سیرت خویِ حیوان
تا ابـد چـشـم و دلـش پُـرآز و سـیـری نـاپـذیـر
|
|
|
|
|
مردی که از معبد بزرگتر بود...
|
|
|
|
|
جایی که شِکر هست ،
کژدمان حریصند
جایی که شِکرآب است ،
کژدمان حریصتر
|
|
|
|
|
کاش میتوانستم؛
مانند شاپرک،
در آسمان ها،
در میان گل ها،
و در دشت های
سرسبز
پرواز کنم!
|
|
|
|
|
من در
میانِ کوچه هایِ
کودکی جا مانده ام
لابلایِ نسیمِ صبحدمان
بر صورتِ خیسِ گندمزارها
هنگا
|
|
|
|
|
تووی تاریکخونه ی عکس
دنبال عکسایی ام که
ایامِ قدیمو یادم میاره
|
|
|
|
|
عصر بود؛
باران می بارید،
منبودم
و تنهایی!
|
|
|
|
|
خاکستر جنازه پر از باغهای دار
|
|
|
|
|
از کنار آدم دیوانـه، ناپیـدا گـذر
گوش هایت پنبه کن، از دام بی معنا گذر
چون به غیرت آمدی در ذهن
|
|
|
|
|
خوبه بعد ازاینهمه سرسام ،
|
|
|
|
|
ساقی ساقی یادم کن !
حتی دربین صعود
|
|
|
|
|
پنجشنبه ها که میشود،
دلم پرواز می کند
|
|
|
|
|
خیال نکن که این شوق میرود از دست/
خیال نکن ته راه میشود بنبست
|
|
|
|
|
ما را به خویشتن وا نِه ،
اوضاع ازاین که هست ،
خیلی بهترمیشه والله
|
|
|
|
|
حس و آوازه ی یک شهر شریف ،
|
|
|
|
|
بازهم غنچه زد به جانم زندگی ،
بعد ازآن دلمردگی
|
|
|
|
|
تقدیر من امروز چنین خورده رقم
تا که بر بی سرو سامانی این روزها شعری بگم
|
|
|
|
|
گربه ای چاق و بُراق و تیزبین
ساعتی بنشسته موشی را کمین
|
|
|
|
|
عید مبعث شد جهانی پر زنور
غرق شادی کوچه ها غرق سرور
|
|
|
|
|
هر دم ندا آید مرا گم کرده ره باز آ بیا..
|
|
|
|
|
بگو چه حادثهای بود ناگهان افتاد/
بگو چه ولولهای بود در جهان افتاد
|
|
|
|
|
دراین دنیای امتحان ، آرام نگیرم ،
تا لحظه ی دیدار
گیرافتاده ام ، مابین مدرنیته و سنت
|
|
|
|
|
شِکَن ای من
شِکَن ای تو
شِکَن ای ما
اسارت را ز بنیادش
بکوبان و برافرازش
فرازِ آن سِیَه خاکَش
|
|
|
|
|
آخر ساید خواهر آشیل باشم /باسهراب ومنیژه. هم خونم ./اما دلیلی نیست،باستناد همین بی دلیلی شاید خواهر
|
|
|
مجموع ۱۰۴۷۵ پست فعال در ۱۳۱ صفحه |