اسکندر گفت
اسکندر گفت :
دستمو ازکفن بذارید بیرون ،
تا مردمان بدانند ،
چیزی با خود نبردم
اینهمه فتح کردم
بدون هیچ وارثی
چهل سالم نشده بود که مُردم
کاش زینهمه قساوت ،
یکریز غصه میخوردم
اگر میدونستم عمر،
تا به اینقدر کوتاست ،
بجای اینهمه شیلنگ تخته ،
سرِ جای خویش تا ابد میموندم
" راه به جایی نبردم "
دلم را ، به دلِ اهرمن یکریز سپردم
به قتل ، دل سپردم
زین دنیا من چی بردم ؟
یک مُشت گناه ناکار
کاش زینهمه عداوت ،
خودم را می نشوندم
کاش بازنشسته میشدم میان عشق و خوبی
گذرعمر را با چشمم میدیدم ، درکنار یه جوبی
لیس میزدم به بستنیِ چوبی
ازنعمات خدا هم ، هم خویشتن میخوردم ،
هم اینکه ، به ندار میخوروندم
من خودم را بجای سمت خدا ،
به راهی دیگه روندم
دپرس شدم دراسترسی ناکار ،
که نه تنها کابوس اون آتشه
حتی رؤیاش مُردن در اون آتشه
یه روزی شیر بودم
امروز یه شیرِ مونده م
فاسد بود انگار شیری که ،
من ازمادرم خوردم
بهمن بیدقی 1403/5/23