چهارشنبه ۲۱ آذر
شعر غزل
|
|
تو با افسون چشمانت مرا از خود جدا کردی چه غوغایی به پا کردی
دلم را بردی و جان نیز با او هم صدا کردی
|
|
|
|
|
به یلدا می رسم اما بدون او که دیگر نیست
|
|
|
|
|
دلم برای نگاهت دوباره لک زده است
برای چشم سیاهت دوباره لک زده است
|
|
|
|
|
خوشم که مستم به باده تو
به خون نشستم به وعده تو
|
|
|
|
|
در بردن دل استادی و در سپردنش هرگز
به جز آزار من انگار تورا هیچ هنری نیست
|
|
|
|
|
بر دوشِ من راستی و شرم...
|
|
|
|
|
آتشی در سینه دارم باز نجوا می کنم
زین سبب سر درون را نذر دریا می کنم
|
|
|
|
|
از همان کودکی ام غصه شده همدم دل
|
|
|
|
|
به امیدی که هر جا می روی با عشق برگردی
|
|
|
|
|
تویی که نکتــهها از خلقتِ زیبــات میدانی ...
بــه زیبــاییِ اشعــارِ ، خــدایِ عشـــق ، میمانی
|
|
|
|
|
"زاده بهارم
پدرم اردیبهشت
مادرم همای رحمت بود
وقتی به دنیا آمدم
هزار گل خنده زدند بر آغوش مادرم
|
|
|
|
|
من بیتو که سر بر آسمان میسایی
رنجت چه برم چو عاقبت میآیی
|
|
|
|
|
خوش آن نسیم که بر کوی ما گذار کند
سپس به راه وفا قصد کوی یار کند
|
|
|
|
|
مست تاکستان دنیا رفت تا دار فنا
|
|
|
|
|
بیا که جشنِ عیدِ ما فرداست...
|
|
|
|
|
ای خدا دلواپسم امشب نگارم دیر کرد
ساعتی دوری از او ده سال من را پیر کرد
|
|
|
|
|
عمل را مکا فات روزی به وقتش فرا میرسد
چو بد کرده ای چشم بخشش زمردم مدار
|
|
|
|
|
بشکستنت ای دوست بهای رشد است/دایر نشوی تا نشوی خرد و خراب
|
|
|
|
|
از جفای چرخ گردون زندگی را باختیم/ما جوانی را به بازی های دنیا باختیم
|
|
|
|
|
غزل هر بار می آید مرا در خواب می بیند
|
|
|
|
|
چون زُلیخا میشوم در شهرِ خود رسوا بکن
|
|
|
|
|
در غمِ پنهانِ چشمت یادِ یک زن می تپد
گرهمان پنهان دردم ، غرقِ حرمانم چرا؟!
|
|
|
|
|
من دگر در مردمچشم تو پیدا نیستم
بعد از این در جام دستانت هویدا نیستم
|
|
|
|
|
سراب(ترانه)
تو داری میری از اینجا
دل من پیشِ تو گیره
ته این قصه می فهمی
یکی بعد تو می میره
|
|
|
|
|
مثل ماهی شده ام حافظه ام کوتاه است
روی لب های تو لبخند ولی من آه است
سرنوشتم شده چون یوسف کنعانی ه
|
|
|
|
|
امشب بیا مهمان من تا عشق را احیا کنم
|
|
|
|
|
از قول تو دیگر
هیچ راستی زیبا نیست
|
|
|
|
|
نصیحت چنین کردزاغی به جوجه اش زپیش
|
|
|
|
|
تکاپو، دل ، چنین ، تقدیر انگاری همین را خواست
فلسطین باشد این دل آنهم اشغالی همین را خواست
|
|
|
|
|
ای وای!مهربان مرا جنگ کشته است!
|
|
|
|
|
دل من خرم ازآن است که حرم خرم از اوست
عاشقم برصورت ماهش که صنم خرم از اوست
دل همین بس که به دیدار
|
|
|
|
|
ندانستم به زجر و غم گذر کردن چه حکمت داشت
|
|
|
|
|
نمیگردم به غیر از کعبه عشقت مقامی را
نمییابم به غیر از رشته مهرت دوامی را
|
|
|
|
|
در دل شب، با یاد تو بیدارم ...
|
|
|
|
|
دیگر از بیشه ی دل نیست مرا میل شکار
تا که در صید معین، قلب دلارامی هست
|
|
|
|
|
تکان خورد کودکی با جـغجغـه با دغدغـه ، پیری!
وزین ذهن در شگفتستوپریشان میشود؛ گاهی
|
|
|
|
|
بیخودم و مست هو در طلب کوی او
|
|
|
|
|
انسان سقوط کرد
سیاست ظهور کرد
آسمان فروپاشید
شیطان هبوط کرد
|
|
|
|
|
در غمِ پنهانِ چشمت ، یادِ یک زن میتپد
گر همان پنهان دردم، غرقِ حرمانم چرا؟!
|
|
|
|
|
تقصیر نه از جانب دل چشم تو زیباست توصیه چه داری؟
ده فرسخی ما تب و تسلیم و تقاضاست توصیه چه داری؟
|
|
|
|
|
یک عمر دلم در طلب عشق دویده
|
|
|
|
|
شعله ی آتش چه می داند چرا با روی زرد
پشت بر دیوار دارد شاخه ی یاس کبود
|
|
|
|
|
دیگر نمیآید صدا با نور ورنگ او آشناست
دیگر نمیگردد جدا چون رغبتش فيض خداست
|
|
|
|
|
خواستم به ثریا برسم
ثریا کیف گم شده اش را در بازار
از من طلب کرد
|
|
|
|
|
از داغِ سکوت، حرف، راحت میسوخت
در آتشِ مصلحت، شهامت میسوخت
القصه تمام ماجرا یک جمله است
حتی د
|
|
|
|
|
بدان که این خاک عصاره ی پیکر عاشقانی بودست
که آنها هم روزگاری همنشین دلداری بوده اند
|
|
|
|
|
این حجم از نامهربونی جای وحشت داشت
تازه خدای مهربون رو میپرستیدی
احمدصیفوری
|
|
|
|
|
مرغ عشقم بی تو تنها کنج زندانم نرو
|
|
|
|
|
نجوا کنان همراه نی از نیستان من آن چنان دل را بریدم
دیری است که آن نیزار فراموشم بشد از نوش می جام
|
|
|
|
|
هر چه این دنیا فراوان گرمیِ بازار داشت
|
|
|
|
|
تو را یکروز می بینم که می آیی ملاقاتم
گلابی انگبین در دست داری بهر سوغاتم...
|
|
|
|
|
زندگی را چه علاجی که کنارم نیستی
همه دارم و اما تو که یارم نیستی
|
|
|
|
|
گرمی دست تو جان داد به خاک قطبی
|
|
|
|
|
از خالق گل دماغ میخواهد باز
|
|
|
|
|
«دیدار ما تصور یک بی نهایت است»
کل معادلات جهان را بهم بزن
|
|
|
|
|
فارغ از مالیم و ناچیزیم در چشمِ کسان
|
|
|
|
|
تا کجا اینگونه بیتاب و شتابان می روی
|
|
|
|
|
اسبی که شیهه میزند از پشت این سکوت
فواره میشود که دلم سرنگون شود...
|
|
|
|
|
اگر امشب، شب مهتاب نباشد چه کنم
غزلم زمزمهی خواب نباشد چه کنم
اگر از دوریِ پاییز و غروبِ دریا،
|
|
|
|
|
شدم یک برگ پاییزی که با شاخه گلاویزست!
به خاک افتادنم قطعی و این لحنی غمانگیزست!
|
|
|
|
|
می نهم دل در کف چشم خمار دیگری
|
|
|
|
|
🩷تو ای شبنم، تو ای باران🩷
🩷تو بخشیدی مرا آسان🩷
|
|
|
|
|
مثلِ یه فاحشه رقصیدیم
وسطِ جمعی از مترسک ها
|
|
|
|
|
توبیخ نکن این دل شیدا شده ت را تقدیر چنین خواست
|
|
|
|
|
کفتر تیز پرم ، از قفس آزاد نشد
مفسدِ شهرِ دلم ، عاقبت اعدام نشد
|
|
|
|
|
تو پاییزی و خوش نقشی به برگ و باد میمانی
تو آن نوری که در شبها چراغِ خانه افشانی
|
|
|
مجموع ۴۶۷۵۹ پست فعال در ۵۸۵ صفحه |