شهر خاکستری، دوباره غروب...
بوی فقر و فلاکت و سختی
کوچه ای در جنوب پایین شهر
خانه ای با پلاک بدبختی...
پدرِ خانه غرق خوابیدن
خسته از حس تلخ بیداری
خسته از قرص های اعصاب و
خسته از این روند تکراری
مادرِ خانه هم که چشم به راه
منتظر باز خسته، کو پسرش؟
از زمانی که رفته سربازی
زده انگار فکر بد به سرش...
و پسر مرز بانه سرباز است
فکر پول و نداری و سیگار
فکر مادر، پدر و شاید عشق
خسته، دلتنگ لحظه ی دیدار
خب همینجا یه لحظه صبر کنید
مخ من، از کلیشه خسته شده
قصه ی خودکشی اونم سرباز ؟
راه حل های دیگه بسته شده ؟
مثلا سکته ی پدر خوبه ؟
یا خیانت سر نبودن پول؟
مادرش چی بمیره یا سرطان؟
دل بشه با تراژدی مشغول...
نه... تمومی نداره بدبختی...
قفله ذهنم، نگو که همدردیم
وقت اینه یه فکر دیگه کنم
پس بیا تا به شعر برگردیم:
شهر روشن، دوباره صبح و طلوع
بوی پول و رضایت و شادی
کوچه ای در شمال بالا شهر
خانه ای با پلاک آزادی
پدرِ خانه بر نگشته هنوز
بنظر باز سخت مشغول است
عشق و حالِ به اسم شب کاری
روز ها هم خدای او پول است
مادرِ خانه غرق فاز خوشی
فکر آرایش و طلا و خرید
فکر فامیل و چشم و هم چشمی
ست زدن با لباس های جدید
دختر خانه، اضطراب شدید
حس افسردگی، نبود وفا
مادرش بیخیال و خوش گذران
پدرش گیر پول و حال و جفا !
خب همینجا یه لحظه صبر کنید
داستانش شبیه سربازه...
قصه ی خودکشی اونم دختر ؟
راه حل های دیگه هم بازه...
مثلا ورشکست شه پدرش
رو شه دستش برای مادرشم
یا فقط سر به راه شن هر دو
کمدی باشه بخش آخرشم...
نه... تمومی نداره این بازی
«خانه از پای بست ویران است»
با خدا حرف میزنم این بار
نام این بخش خلق انسان است:
شهر بی رنگ، روز تلخ ازل
خستگی، از عدالت و تکرار
شایعه شد فرشته ها گفتند:
«که خدا شد به فکر خلق دچار...
خلق موجود هوشمند و جدید
صاحب عقل و اختیار و شعور
اشرفی بین کل مخلوقات
صاحب گنج عشق و رنج حضور»
و خدا شد به خلق دست به کار
ناگهان از زمان آینده
نامه ای از زمین رسید به او:
شاعری با زبان آینده:
«خلق انسان شکست خواهد خورد
ای خداوند آسمان و زمین
خواهشاً دست خود نگه دارید
واقعاً خسته ایم، خسته... همین!»
خب خدا گوش میده حرف و خلاص ؟
منتظر واسه ایده میمونه؟
یا که میسازه باز نسل بشر...
شایدم فارسی نمیدونه...
اون نمیدونه توی سرما ها
کودک کار و اشک یعنی چی؟
صیغه ی کودکان نه ساله
با دل زار و اشک یعنی چی؟
یا که سر خوردگی سر زشتی
جبر بی انتخاب، یعنی چی؟
تن فروشی به خاطر غم نان
شهوت تخت خواب یعنی چی ؟
شایدم کاملا خبر داره...
پس چرا ما رو بی خبر میخواد ؟
شایدم من زیاد خسته شدم...
ریشه ی خسته ها تبر میخواد...
آره مشکل منم، خود شاعر...
اون که شعرش سفارشی نشده
اون که از غم نوشته، از مردم ...
و سرش خم به خواهشی نشده!
میره تا غرق خودکشی باشه!
تا أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ... لا شه...
شایدم راهو اون غلط رفته!
میره تا راه زندگی وا شه...
✍️مبین پرویزی