يکشنبه ۷ بهمن
شعر سپید
|
|
شِکَن ای من
شِکَن ای تو
شِکَن ای ما
اسارت را ز بنیادش
بکوبان و برافرازش
فرازِ آن سِیَه خاکَش
|
|
|
|
|
ایستگاه بعدی
صفر تن هایی ست...
|
|
|
|
|
آخر ساید خواهر آشیل باشم /باسهراب ومنیژه. هم خونم ./اما دلیلی نیست،باستناد همین بی دلیلی شاید خواهر
|
|
|
|
|
تنهایی ام
دلسوز ساده ای ست
که شبانه در خاموشی
زیر سقف ستارگان
به دوش می گیرد
دلتنگی ام را
|
|
|
|
|
میبارد ابر
خاطره میسازد باران
ذهن سیال من
جاریتر از هر قطره باران
میپوشد بهار
سبزی عشق بر ت
|
|
|
|
|
«سپید»
تو خروش آبشاری،
که از بلندای سنگها میگریزد،
عاشقانه بر زمین میریزد،
تا آبی شود زلال.
|
|
|
|
|
چقدر سایه ی چموش
ازدیدن باغچه ،مرثیه فصلها را خواهد خواند
|
|
|
|
|
جهان را
به جستجوی تو دشنام داده ام
که هوا حرف تازه ای آورد
صبوری کن ...
نگران نباش ..
خورشید
|
|
|
|
|
و زمستان
نام دیگر زنی بود
که در نبودت
در لا به لای شب و روز
از مسیر مخفی باد
از لرزش صدای
|
|
|
|
|
هاشم در راه مدرسه
روی برف ها نوشت
تا عید فقط یک هفته مانده است
|
|
|
|
|
هم در سُلوک و هم نَعَمات،
از آن چه مخفی است اَندر ظُلمات،
...
|
|
|
|
|
پیر و خسته
خیره به آسمان
به ساعتش نگاه میکند
زنی که
در اوقات خاموشی
چشم به راه
حروف روش
|
|
|
|
|
زدی بر ریشه ام نالان پریشانم
نمانده روح بر این جسم بیجانم
|
|
|
|
|
لبخندت،
باغیست همیشه بهار.
...
تلفیقِ غریبه و،
آشنا!
|
|
|
|
|
و قسم به زیتون که خداوند به آن قسم خورد.
و قسم به باد که درختان را به وجد می آورد قسم.
|
|
|
|
|
و دیگر شیشه ی صبرم ترک خورده
|
|
|
|
|
نمی دانم من اما باز،
ولی گویا ولی گویا،
اگر در زیر و هم بالا،
نه آسایش،
نه آرامش،
شود پیدا،
به
|
|
|
|
|
دنیای نادانسته ها ، دنیای دیوانگان است.
|
|
|
|
|
که گفته است زمان به عقب باز نمی گردد؟
|
|
|
|
|
در این باد سرد و شب تار است
که جنگل، محفل دیوانگان است
|
|
|
|
|
....روز درد....
گاهی وقتها
دلم میخواهد
از دور نگاهت کنم تا دم صبح
حیف باران بهاری
امانم نمی دهد
|
|
|
|
|
مگر میشود از یاد بروی
ای از یاد برده مرا
من در تب
من بی تاب
تو را میخوانم
صدایم کن
ببین دلواپ
|
|
|
|
|
هربار به تو فکر می کنم
می ایستم
رو به روی مهتاب
تا از مرز ماه بگذرم
که شهابی
پیشانی شب را ش
|
|
|
|
|
آن سوارِ پاکِ آب، پاسبان گلههای بیشبان
پیروان را گفت
شاد باشید و شاد پاشید در جهان
|
|
|
|
|
خاج ها در خیال مسیحا خوابیده اند.
|
|
|
|
|
هستة هستیام اگر در نشئة مستیام قوت گرفت
گو چه باک از مستیام
کان هستیام با او پر گرفت
|
|
|
|
|
پنجره خطای سیاحت مرگ است
پنجره ........
|
|
|
|
|
اینهمه مساوات را در تن را ندیدند
فقط قد این پنج انگشت را دیدند
|
|
|
|
|
چقدر بام دل اینجا سرد است
نُت بیمایه و بیروح سحر
چقدر فالش
و چه بد آهنگ است
دست فرتوت فروریخته
|
|
|
|
|
توهم های من
چشم هایت حال من را بس پریشان کرده
است
این نگاهم را نگاهت سخت ویران کرده است من م
|
|
|
|
|
هزاران خط نوشتم از برو بحر دو چشمانت؛
مرا ویرانه تر میکرد؛ غم و اندوه اشکانت
مرا رنگ نگاهت نه،طبی
|
|
|
|
|
و من فکر میکنم که خواب « ظن »
همیشه راست است
|
|
|
|
|
بها دادن به هرفرضیه،
یعنی انقراض..
|
|
|
|
|
از تو گفتن غزل می خواهد
آه که داغت برده از هر سخنی
وزن و هم قافیه را
|
|
|
|
|
«رقص برف و آتش»
برف میبارد،
آرام و بیصدا،
مثل شکوفههای سفید بهاری،
که از آسمان آبی،
تا به
|
|
|
|
|
عاشورایی _ حضرت عبدالله بن حسن (ع)
|
|
|
|
|
هنوز
لشکرِ خاطراتت
در زمستان قلبم
می جنگند
|
|
|
|
|
پس فقط بر آنچه در اراده ی تو است ، تمرکز کن،
با آرامش بخشیدن،
به آرامش و سبک بالی برس.
با قدرت،
|
|
|
|
|
تازهتر کن زخم کهنهات را؛
پنجره بگشایی
شب نیز گمراه میشود.
|
|
|
|
|
بیا به رنگ بلوطی همین خاک خانه ای بسازیم ...
|
|
|
|
|
هەزم دەکەرد شیعریک بۆ ئەڤین هڵبەستەکەم
نیشتمان لەناوی دیار بۆ.
نازانەم بۆچی ئەم رۆژانە
نامی نیش
|
|
|
|
|
باد و
پیادهرو و
خش خش!
برپاست سمفونی برگها.
رها_فلاحی
|
|
|
|
|
من چراغ قرمزی هستم که
هرکس به او نزدیک می شود
برای دورتر شدن آمده است
|
|
|
|
|
انتظار.....
در این برگ ریزان انبوه،
از این پاییز دلتنگی،
|
|
|
|
|
بی خبر رفتی و محسور، نگاهت کردم
به سفر رفتی و ازدور صدایت کردم
منو تو تابع ثابت، و موازات همیم
رف
|
|
|
|
|
پدرم که جای خود
پسرم چه خواهد گفت
از روزهای پیش رو..
میدانی
ناتوانی هم
عرضه میخواست
که من ند
|
|
|
|
|
تو عاشق که بودی
هوا روشنی داشت
شب سرد و بارانیاش
چتر نیلوفری داشت
به زیر تب دستهای تو
تنم پرس
|
|
|
|
|
از یاد رفتن و بر باد رفتن
|
|
|
|
|
چرا بر تو می تازند؟
چون نیازمندم !
نیازمند چه ؟
بر خلاف مسیر اکثریت رفتن و مورد تاخت و تاز قرار
|
|
|
|
|
قفس
انبوه از پرندگانی است.
که پرواز را از یاد بردهاند.
درقفسند.
پوزخند به خیالات پرستو میز
|
|
|
|
|
بازی نکن،
با خیال من!
می شناسمت!
|
|
|
|
|
ابر است
که میبارد
یا ستاره
که میگرید
چه سکوتی
اینجا در من است
رساتر از کلام
پوشیدهتر از
|
|
|
|
|
راندی تومرابه شهرافسوس
افسوسکه حالوروزمن ندیدی
گفتی گرگندهمه به یک ترازو
افسوسکه بره قشنگ من ن
|
|
|
|
|
گریزان از همه در پوشش یک راهبه
فروتن همچو قاصدک در دست باد
لبان سرد و صامت از جور زمانه
تنی له ما
|
|
|
|
|
«تاسیان»
شرم،
و تو چه دانی که شرم چیست؛
آنگاه که قامتت را خمیده،
سر بر گریبان داری.
غم،
و
|
|
|
|
|
کُردم،
مجروح!
زخمی کاری به تن دارم،
انفال!
|
|
|
|
|
من از التهاب امید
مرگ را در گور خود آتش زدم
|
|
|
|
|
زندگی نام تو چیست..."
زندگی گر چه ز چشمِ جان،
چون نگاری است پر از رنگ و فسان،
لیک اندر دلِ این
|
|
|
|
|
در این دنیای وانَفسا ،
نفهمیدن چه می ارزد !
نمی ارزد زِ فهمیدن
شوی تنها به هر اَقصا ...
رضا اس
|
|
|
|
|
شبهای تنهایی که بر تار دلم پود می نهم برای خواب
|
|
|
|
|
ما
وارثانِ
اندوهیم
هزار شبِ بی ستاره
در قفا داریم وُ وادیِ حسرت در پیش
و نعشِ رویاهایمان را بر
|
|
|
|
|
مرده ها مغرورند
اشکان را از چشمان آرام آرام می چکانند. زیر بار بودن نمی روند.
تن به راه رفتن نمی
|
|
|
|
|
فریبی در کارنیست
چشم را قافله سار گورستان می کنم
|
|
|
|
|
تو دفاعی ترین کشور دنیا هستی
|
|
|
|
|
میانِ بغضهایِ شبانه
دلم خوش است
به نورِ ستاره ای کوچک
در سیاهیِ شب و ابرهایِ
بهم گِرِه خورده که
|
|
|
مجموع ۱۹۹۹۶ پست فعال در ۲۵۰ صفحه |