يکشنبه ۱۵ مهر
اشعار دفتر شعرِ برای تو شاعر مهرداد درگاهی
|
|
هی رفت و آمد میکنم
در مرز خیال و خاطره
شب را میرسانم تا به صبح
با چشمهای خسته از
خوابهای خیس
|
|
|
|
|
چشم روشنگر صبح
یه بغل ترانه ساخت
توی تنهایی شب
یه مسافر جاگذاشت
خط پا خورده دشت
رفت تا مرز افق
|
|
|
|
|
بگذاشتی و رفتی
همین یاد تو ما را بس
پاییزها آمدند و رفتند
همین کنج تنهایی و
انبوه خاطرات تو ما ر
|
|
|
|
|
چشم روشنگر صبح
یه بغل ترانه ساخت
توی تنهایی شب
یه مسافر جا گذاشت
امان داد این جهان را آن طلوع
|
|
|
|
|
بیپرده بگویم
که جهان را سببی نیست
این راز به دل مانده
به هوای شرری نیست
دشت پوشیده شد از مه
هی
|
|
|
|
|
من نه آنم که بمانم تا که بمیرم
میروم تا که ببوسم دریا
شب تا به سحر را سیر کنم
در میان عطر گلها
|
|
|
|
|
میشود در پناه باران خوابید
پای در راهی گذاشت و
سبزهها را دید
میشود دست بر بوته کشید
زندگی را
|
|
|
|
|
بی صدا
بی صدا
گویا تو هم گریه میکنی شبها
خسته و لرزان
بار زندگی را بر دوش میکشی تنها
مشت می
|
|
|
|
|
از این آشفتهسرای زندگانی
از این ابر سیاه آسمانی
رهایی ده تو مرا
در سکوت شب
نور ماه از میان ابره
|
|
|
|
|
استوار چون کوه
ایستادی و نشاندی تو مرا
گاه و بیگاه به راه میرفتم
من به بیراهه پِیام بود
که به
|
|
|
|
|
از دشت مصیبتها
میرود او تنها
پای بر پیکر خشکیده دشت
یاد گلهای شقایق در سر
میرود به پیمایش ش
|
|
|
|
|
از ته دشت فروخفته به باد
صدای تاریخ در فراز و فرود است
رنج ما
رنج انسان
پایانی ندارد
دست بیدادگ
|
|
|
|
|
میاندیشم که دیگر بار میآید به دست
آن سراب خفته به دشتهای غریب؟
آن هوای تازه آن لحظه ناب آن حس ع
|
|
|
|
|
این همان دل سرگشته ماست
که آتش گرفته
و آتشنشان در پی آب است و بس
بی آنکه بداند کجا آتش گرفته
ای
|
|
|
|
|
کجا بودی
تا که این ویرانه تنها را ببینی
در فراز شبهای یخی
در فرود غوغای تف دیده لبی
در صدای های
|
|
|
|
|
ابر بارنده به دریا میرفت
اشک چشم تر ما بود
که به یغما میرفت
فصل پوسیدن برگ
بود پاییز هزار رنگ
|
|
|
|
|
¬و چه زجری میکشد آن
عاشق بیدار
که نماند هیچ به سرش
جز خاطره یار
آن سودازده ماه
که ندانست آخر
|
|
|
|
|
به من بگو
در این هوای ساکن و پُر از غبار
در این زمانه پُر از اجبار
به چه میاندیشی
به من بگو
|
|
|
|
|
خیره به چشم نمناک غروب
یادی از ساعت حسرت
ساعت بی تو
آمد به سرش
آواز شب از دور میآمد و
او بی ت
|
|
|
|
|
از چه گریانی
نگاه کن ابر میبارد
همان ما را بس
تلخی ایام میگذرد
چند قطره اشک و
خاطرهای در سر
|
|
|
|
|
به آینده مینگرم که همچون آینهای
پیش رویم ایستاده
و گذشتهام را بازمینماید
که قطره قطره قطره
ا
|
|
|
|
|
شب تاریک و سیاهی
به تمنا گذری کرد
ذهن بی خاطره پیمود
قلب بی عاطفه فرسود
مرغ تنهای قفس
دگرش هیچ
|
|
|
|
|
صبح زود است و
شهر به خواب طولانی
رفته است گویی
دست باد در دست دیگرش
آرمیدن
آغاز کرده است گویی
|
|
|
|
|
چه میدانی
که پای در راه گذاشتن
چه سخت است و
چه پُر رنج
هوا افسرده رویی
زمستان است گویی
نه هیچ
|
|
|
|
|
آنجا که تو باشی
خواب
واژه غریبی است
میان من و تو
شب فروبسته و
دل دست فراز
چشم پُر مهر تو
خیره
|
|
|
|
|
قاصدک بیآشیان
دمی بیاسای و
لحظهای
پرواز کن
حجاب کهنه شب را
از سر خود
باز کن
این بغض کهنه
|
|
|
|
|
به رویای تو
آمدم باز
بیسایه و
پوشیده ز اغیار
چه دنیایی
ساکت بود و آبی
دل تو
همچون صندوقچ
|
|
|
|
|
از دل تیره این روزگار
آفتابی پیدا میشود آیا
دستها را بگشاید
خمیازهای کشیده
چشم بگشاید
جنب و
|
|
|
|
|
شبی تاریک و
من و صورت تو
رد برقی که به ناگاه
برون رفت از اون
چشمهای خیس و تر تو
شب یلدا بود
و
|
|
|
|
|
صدای پای باد
روی سنگفرشهای کوچه
دوباره قدمهای پُرتکرار
میزند گام بر پیکر کوچه
دوباره صبح شده
|
|
|
|
|
شبی تاریک و طولانی
صدای موج بر ساحل
هوا ابری و بارانی
مرغ دریا یکه و تنها
راه میبازد
در این در
|
|
|
|
|
عاشق که تو باشی
عاشقی کاری نداره
اقیانوس آرام آغوش تو
موج کوتاه روی ساحل نداره
عاشق که تو باشی
|
|
|
|
|
گریه بی صدا
زهر درد آن بغض خفته در گلو بود
جاری شده بر چشمهایش
آن خشم فروخورده سالهای دراز
آن
|
|
|
|
|
سهم من از تو
یه کوتاهی بوتهزار
در اندیشهام خواستنت
به بلندای سرو ناز
میبینم تو را
دیدنت
به
|
|
|
|
|
آخرین پرتو نور
زیر پوشش ابری سنگین
آرمیدن آغاز کرد
دست باد پاییزی
نوازشگر بوتههای
خشکیده به ب
|
|
|
|
|
تو بخواب
تا که هوا مست شود
شب شکوه کند
روز خمیازه کشد
تو بخواب
تا که آرام بگیرد دل
دست پر مشغ
|
|
|
|
|
ای سرای تو
سبز و جاودانه
در هوایت
مرغ آوازخوان
پرگشوده
مشتاق
همچو یک پروانه
ای که در آسمانت
|
|
|
|
|
کاش میشد
از نو آغاز کرد
حال خوش زندگی را
ساز کرد
کاش دگرگونه جهانی داشتیم
هرگوشهاش
آب شیرین
|
|
|
|
|
باز هم
وعده فردا دهی و
میترسم
باز هم
کام دلم
بی تو رها ماند باز
باز هم بغض گلو
نگاه خیره و
|
|
|
|
|
به فلک بود نگاهم
آنگاه که
تو آمدی به خیالم
شب رویا شد و
ساعت بیخوابی
وقتی که سپیده سحر بود و
|
|
|
|
|
آفتاب تیر و مرداد
پای بسته و تن خسته
راه پیمود
سالهای زندگی را
دست
پر فاصله فرسود
بیداد زمان
|
|
|
|
|
صبح آمد و بلبل به تمنا
شعری از حنجرهاش ساز کرد
شبپره خاموشی گرفت
مرغ شب در خواب
خبر از ماه گرف
|
|
|
|
|
به کوه آمدهام
خودش راه مینماید گاهی
گاه اما
برگی از دفتر بیسرانجامی است
قدم در راه میگذارم
|
|
|
|
|
ترکهای سنگفرش کوچه
اثر سنگینی روز است
یا کهنگی شب
این دهر تمنا
التماس ما را
به تماشا نشسته ا
|
|
|
|
|
پیکره بلند کوه
خیال را
به پرواز درمیآورد
آنجا که بر بلندایش
قدم میگذارم
پریشان میشود افکارم
|
|
|
|
|
کودک افسونگر شعر و غزل
کجا رفت معجزهات
نیک بنگر
ماه آن بالا پیداست
پای بر حرم یار بگذار
دست بگ
|
|
|
|
|
در تلاطم این روزگار
که از هر موج سهمگین
بی نیازت میکند
لنگر انداختی در دلم
سرمای عجیبی بود
پیش
|
|
|
|
|
از خودم به تو پناه میبرم
در پناه امن تو
آسمان آبی
برف سپید
برگ سبز است و
روزگار پایانی ندارد
|
|
|
|
|
پرسید چرا میروی اما تنها
گفتمش یارم تو نبینی
او همه جا هست
سایه به سایه
پرسید چرا دست میسایی و
|
|
|
|
|
هنوز هم میشود بالا رفت
به یاد روزهای رفته
هنوز هم میشود بوسید
دست پُر مِهر تو را در شب
هنوز هم
|
|
|
|
|
واژه بر نمی آید همی
آخر چرا؟
آه سینه حبس گشته
بر نمیآید
چرا؟
رخت دوشینه
مانده بر تن سالها
|
|
|
|
|
اینگونه که اینجا ایستادهام
بر بلندای کوهی پر غرور
خشخشی میکند
آن علفزار پست خشک
با فرود دست
|
|
|
|
|
آی پسر
از چه میخوانی تو این
حال خراب آباد را
مهر ممنوعی زَدست
این کوچه و آن راه را
دست خونآلو
|
|
|
|
|
او برای شهر دلتنگی
باران خواست
سیل آمد
برد با خود
هرچه او بودش مرا
من به خود گفتم
که بیراهه نر
|
|
|
|
|
تهی گشتم از شعر و ترانه
از خیال و خواب و
شبهای بی بهانه
از صدای باران
وقتی که میبارد
از طلو
|
|
|
|
|
ای که در خیالم بال برگشودی
اوج گرفتی و رفتی
تا زوال درد
تا ته دشت سرد
ای که در هوایت
چشم به آس
|
|
|
|
|
بمان در کنارم
تا همیشههای سبز
برای هر صبح خروسخون سرد
نبض هم را بگیریم و
اندازه کنیم عشقمان را
|
|
|
|
|
حیف نیست که بخوابیم و نبینیم
قدح باده نوشین صبا را
شب فرو بسته و در خواب
میزند خواب، جام رویا
|
|
|
|
|
رسیدیم به هم
آنگونه که شبنم
به گلستان پُر از گل
یا پرستو
به دشتی پُر از
سوسن و سنبل
یا شقایق
|
|
|
|
|
ببار ای ابر خاموش
بر این خاک تفتیده
تو ببار
مرز بیداری و خواب است
در کنج قلب گچ گرفته
دست خونآ
|
|
|
|
|
آسمان آبی و
ابرهایی بس سپید
عطسه کوتاه باد و
راه کوههای جدید
دسته سار و کلاغ و
یک چمنزار نحیف
|
|
|
|
|
صبحی زده از
شرق دلانگیز
تا پاک کند
بیهودگی از
کوتاهی شب را
دور بود دست من از
راز دل تو
خالی
|
|
|
|
|
نشود فاش آن لحظه اول
تکرار نشود آن شروع دیدار
آن فرصت ناب
آن لحظه که گفتی که نرو
آن لحظه که گفت
|
|
|
|
|
دست شب باز در بر گرفته است مرا
چشم ابر سیاه باریدن گرفته است مرا
در مشغله برگهای پاییزی و باد
صد
|
|
|
|
|
شب تاریست در این
همهمه فصل شکار
دم فروبستم و دیدم
که نماندم هیچ دل
زیرا
دل من رفت از پی یار
ش
|
|
|
|
|
بر بلندای کوه
ایستادهام و
به پستیهای روزگار
مینگرم
به تلخیهایش
پرنده پوچی در سرم
بال می
|
|
|
|
|
عشق رودی بی سرانجام
رسم تلخی لخت و عریان
عاشقی مضراب یک ساز کهن
خود نمیزد میزدندش ناگهان
رسم و
|
|
|
|
|
عشقم این روزا دست دلم نیست
ابر میبارد و چتری به سرم نیست
عشقم این روزا آسمان پر شده از برف
رنگ س
|
|
|
|
|
هیچگاه هیچ کس از حال دلم آگاه نشد
شب پره پر زد و از وسوسه آزاد نشد
مرغ شب تا به سحر ناله غمگین می
|
|
|
|
|
چشم برگیر از اندوه باران
دل به دریا بزن
پای بگذار روی برف زمستان
بی خیال باد و قاصدک
عطر گل یاس
|
|
|
|
|
لنگرگاه اشک بود
آنجا که من بودم و
تو نبودی
قصه مرد بود و
حرف صبوری
بندری سوخته بود
آنجا که پای
|
|
|
|
|
چشمهایم را میبندم
در خیالم
به پرواز درمیآیم
کویر بی بارون
قایق بی پارو
دشتهای غبار گرفته
|
|
|
|
|
آمدم تا که بمانم
تا که باران شود آن
ابر سنگین دلم
و بشوید همه دلزدگی
آمدم تا که بگویم
دوستت دار
|
|
|
|
|
آسمان صاف است و
آفتابیش در میان
با تو گفتم اینجا رازیست
در سینه نهان
می زده و مست و مدهوش
می
|
|
|
|
|
باز یلدا شد
شبی تاریک و طولانی
هویدا شد
یلدا آمد که بگوید
عمر کوتاه است
پایان شب سیه
سپید است
|
|
|
|
|
صحبت شبهای بیخوابی
شوریده سخن گفتن
چه خوش است با تو
دل به دریا زدن و زار گریستن
چشم بر بستن و
|
|
|
|
|
اینگونه نبود
بی تو باشم
دلخوش به غزلهای تمنای تو باشم
اینگونه نبود
از فراقت
چشم بسته در هیاهوی
|
|
|
|
|
دست بگشا و بگیر مرا
چشم بگشا و ببین مرا
راه پیدا شده است
قدم بردار
برو تا مطلع خورشید
برو تا د
|
|
|
|
|
شبهای بیداری
چشمهای بیخوابی
دلهای بیتابی
افکار پریشانی
روزهای حیرانی
جنگلهای خزانی
کویر
|
|
|
|
|
فصل پاییزی شبهای بلند
برخیز و چشم بگشا
مرثیهام را بشنو
راه خوانده است مرا
فردا خواسته است مرا
|
|
|
مجموع ۳۳۸ پست فعال در ۵ صفحه |