علیرضا هستم و عزیزی ؛ علی صدایم میزند
رضایش را چه دلبرانه از آخرش خط میزند
ما که رضا هستیم به این حذف رضا
جانانم هر اسمی غیر از این را با دو دست پس می زند
هر که را با هر زبانی اسمش توصیف می کند
حتی گاهی همین اسم ها قلب را توقیف می کند
وقتی ماه از او کامل میشود ؛ اسمش را مهتاب میگذارم
وقتی لبانش سرخی را معنا میکنند ؛ اسمش را لاله میگذارم
وقتی از عشقش نهم سر به صحرا ؛
اسمش می شود لیلی
وقتی همچو خوابی در بیداریم ؛ اسمش را رؤیا میگذارم
وقتی آهویی می شود در کردستان وجودم ؛ اسمش را کژال میگذارم
وقتی سیبی رسیده در باغ های تبریزی ؛اسمش را آلما میگذارم
وقتی گرمای جنوب در چشمان دریاییش؛ اسمش میشود نجلا
وقتی باران شمالی میشود در کویر زندگیم ؛ اسمش را وارش میگذارم
وقتی میبینم تقدس را در عشقم به او ؛ اسمش را مریم میگذارم
وقتی چون نقره میدرخشد میان زرهای پوشالی ؛ اسمش را سیمین میگذارم
وقتی تیشه را در دست میبینم ؛ شیرین میشود اسم این بانو
خدا او را تنها برای من آفریده ؛ اسمش را هدیه میگذارم
این بانو که از قضا پریزاد و شهرزاد تمام
قصه هاست
هم درد است و هم درمان هم بیماری هم دواست
اسمش سالیانیست ورد زبانم شده است
عجیب که این همه هستی از همه هستی رهاست
شعر : علیرضا دربندی