سایه ی شک
وقتی سایه ی شک ، یقینم را ربود ،
اعتقادم ، در نخجیر بود
سواره سوره ی تین را میخوانْد
مشغول به بلعیدنِ زیتون و، انجیر بود
یکباره دیدم ،
پای ماندن ام آزاد ، اما ،
پای رفتنم ، در زنجیر بود
خواندنِ آیه ها چقدر کشش داشت
گردبادِ شدیدی را دیدم ز عدو،
درحوالی ام چرخید و چرخید
سرمایش همچو بادهای ،
آس وپاسِ واقع در منجیل بود
جسمِ مخملک زده ، بر تنِ جیر بود
جیرجیرک هنوز لحن اش همان بود
مدام درحالِ جیرجیر بود
درکنارِ بی ارادگی م ، پُراز سِجّیل بود
وقتی لبخندی نشست روی لبانم ،
همان لحظه گم و گور شد هرغم
انگار که غم ، از روحِ لبخندم ترسید
به چشمان خودم دیدم ، ازآن دُور و حوالی ،
غم جیم بود
برام عجیب بود
سایه شک و اینهمه اتفاق !
واقعاً عجیب بود
وقتی ایمان آمد و، قلبِ شک را سفره کرد ،
ایمانِ به حق ،
از وجودم متولد شد و نو شدم دوباره
جسم و روحم ، پُراز تمجید بود
مثلِ پهلوانی که حلقه های زنجیر را ازهم میشکافد ،
دست و بالم پُراز، حلقه های ،
بی جوشِ آن زنجیر بود
بهمن بیدقی 1402/10/21