يکشنبه ۲۴ فروردين
شعر فلسفی
|
|
هرکیم کی آرزوسینین آتین یئیین چاپار
آخر اُلیم گلیپ اونی جاندان سالیپ تاپار
|
|
|
|
|
لابیرنت ستارهها
خورشید—
سکهای که از کفِ کیهان افتاد
و در چشمانِ گریانِ کودکانِ آینده
منعکس ش
|
|
|
|
|
درود وسپاس بر سفیران عشق/
پادشاهان عشق/
جان نثاران عشق/
فرمانروایان عشق/
سربازان عشق/
ملایک،فرش
|
|
|
|
|
ما خوشحالیم تو به آغوش ما امده ای
امدی اما چطوری از کجا امده ای/
آمدی با صدای خنده هات امده ای/
م
|
|
|
|
|
بسوزانم مرادرآتش شوق
نباشدتامرایک حلقه ازطوق
|
|
|
|
|
زمین زمان مکان زبان بیان روان وزان جهان
قضا قدر خبر بشر نِما هوا صفا وفا
|
|
|
|
|
خاکی که در آن عشق به معنای دلار است
|
|
|
|
|
ولی آن کس که بیدار است، اسیرِ دردِ تکرار است
|
|
|
|
|
نه امیدی به طلوعی، نه خیالی به نجات
شبِ بیغايتِ این بخت چه افروخت به من
|
|
|
|
|
تا نفس باقیست از دل با نفس سازیم طرح
این بساط عبرت آخر بیصدا گردد همین
|
|
|
|
|
یه امشب بیا بی خیالی کنیم
|
|
|
|
|
خوش به حالِ آنکه در این زندگی
|
|
|
|
|
ای بشر..انسان شناسی
ای بشر بیدارشو ازخواب خوش
تا به بینی زندگی باشد چه جور
گرکه در سخت
|
|
|
|
|
زندگی تصویرِ دوربین های ماست
|
|
|
|
|
پرگشوده را توانِ خزیدن نیست !
|
|
|
|
|
سرفه سرگیجه:
این شعر حالت داستانی دارد و در مورد یک چرخه مخرب ذهنی که شخصیت داستان در ان گیر افتاد
|
|
|
|
|
دردیله سینم لبالب کاش اولیدی مرهمی
جانه گلدی بو اورک تک لیکدن الله همدمی
|
|
|
|
|
دنیا همیشه فرصت جبران نمیدهد
گاهی به یک غلط، صدِ تو صفر میشود!
احمدصیفوری
|
|
|
|
|
ریا.اجتماعی
گر ریا ظاهر شود خیلی بد است
ما همه ظالم شویم و خشک و پست
گر که پنداری که تو باشی ب
|
|
|
|
|
دگرگون دیر حالیم قالخیم گئدیم می خانه می خانه
شرابِ نابِ دن گیزلین ایچیم پیمانه پیمانه
|
|
|
|
|
من جامه ی یک برّه ز گرگان بخرم
تا در دل آن ریش سفیدان بچرم
در ظاهر از آن سگ طلب آب کنم
تا پشت سرش
|
|
|
|
|
همانا برفتم ورا از بابِ زور...
|
|
|
|
|
درست همان زمان که ریخته بود
موهای کویر
آسمان درگیر تعارف آب با دریا بود
پدری می کرد برای جنگل
|
|
|
|
|
کن تفکر .علمی فلسفی
راه دنیا چون پر از پیچ و خم است
کن تفکر راه دانش رو به راست
تو ،به کوشش راه
|
|
|
|
|
ز انفاس تو عطر افشان شد عالم
تویی پاسخ برای هر سؤالم
|
|
|
|
|
برای چشیدن آزادی ، باید معنایش را فهمید،
برای فهمیدن ، ناگزیر از تجربه ی اسارتیم !
|
|
|
|
|
رسید از خلد علیین تباشیر
که فخر روح را شد شش پسر شیر
|
|
|
|
|
سر گذشت و به سرا حکمت گرگان بشدست...
|
|
|
|
|
بو حدیثی حضرت باقر گتیرمیشدیر دیله
کِ امیرالمؤمنین اِئتمیش روایت بیر بِئله
|
|
|
|
|
هم در سُلوک و هم نَعَمات،
از آن چه مخفی است اَندر ظُلمات،
...
|
|
|
|
|
چراغ دانش
با تفکر داد مردم را نجات
با کتابت داد آنان را حيات
گرنبودی این چراغِ دانشت
ازميان مير
|
|
|
|
|
گرگ همسایه بدی از در دروازه به سر...
|
|
|
|
|
نِئچه ایل جسمیمی بو دخمه ده زندان ائله دیم
تا حلال روزی یِئیَم کسب کما کان ائله دیم
|
|
|
|
|
جوهر انسان و قانون حیات
کرد انسان را جدا از کائنات
|
|
|
|
|
بشنو موسی که چو از نیل به دربار برفت ...
|
|
|
|
|
راه یک باشد و گمراهی هزار
امر بر معروف و راه نکر زار
|
|
|
|
|
صبحی از سوی دگر روی به برکه بگرفت ...
|
|
|
|
|
رهایی از منیت.خودشناسی
زن لاف توازمن ومن، هربار مى گويی سخن
اندر مقام من و من، درخواب شودرخواب
|
|
|
|
|
روبَه از جان خودش روبِه دیار گرگان...
|
|
|
|
|
چرا بر تو می تازند؟
چون نیازمندم !
نیازمند چه ؟
بر خلاف مسیر اکثریت رفتن و مورد تاخت و تاز قرار
|
|
|
|
|
برگه ای تازه ببین قصه ی فصلی به سرا
|
|
|
|
|
بزنم برگی دگر تا که شود بازی در
|
|
|
|
|
کیم یاشایشدا سنی هُشدار ائدر
سان کی سنه مُشتولوق ایثار ائدر
|
|
|
|
|
ببرد سوی دگر دفتر اسرار از گرگ
که چه گویم به حکایت که فرارم از گرگ
|
|
|
|
|
بیت الاسرار همی در پس کوه
قصه ای باز کند از دل کوه
|
|
|
|
|
زندگی نام تو چیست..."
زندگی گر چه ز چشمِ جان،
چون نگاری است پر از رنگ و فسان،
لیک اندر دلِ این
|
|
|
|
|
و خدا گفت: عزازیل بیاید داخل...
حبس شد جمله نَفَسها در دل.
|
|
|
|
|
دمی هم غم سنه همدم اولا، عالم پَره دیمز
مِئیه سات کهنه پالتاریم کی بوندان بهتره دیمز
|
|
|
|
|
گر که خواهی وا رهی از بند و دام
وا گذار این تن خسته! یک کلام
پای کوبان رو به میدان شو! برو
رقص
|
|
|
|
|
من تنها شاخه این درختم که وعده ی سیب می دهد
|
|
|
|
|
عقل در فعلیت خود زندگیست
جستجو بر حسب عادت بندگی است
|
|
|
|
|
بیزدن سلام اولسین اهلِ عرفانه
حقدن گلن بیزه امانت ندی؟
|
|
|
|
|
گم کرده ام هم خود و هم راه را
میان دین و مذهب من خدا را
|
|
|
|
|
نفس بداندیش خودی در جمع دوست انکارمکن انکار مکن
نفس کژاندیش خودی درانجم یکرنگیان اظهارکن اظهار کن
|
|
|
|
|
انسان سقوط کرد
سیاست ظهور کرد
آسمان فروپاشید
شیطان هبوط کرد
|
|
|
|
|
زنی را می شناسم در غبار دوردست خاطره گاهی
|
|
|
|
|
همیشه گریه کردن،باختن نیست.
|
|
|
|
|
راه تفکر
گفتم :
راهى بجز تفکر هست؟
گفت.
دل به نادانان مفروش
گفتم:
علم از چه شود حاصل ؟
گفت:
|
|
|
|
|
دردا که آشکار شد آن عشق پنهانی ورنه نهان می شد آن راز لامکانی
خواهد که آفریند جنسی زا
|
|
|
|
|
من بو انسانین ایشین نن حیرانام
بیر تیکه پی له گوزین گورمیش سانام
|
|
|
|
|
هرگز نشنیده است صدای سکوت را، سنگریزه ی کف جویبار ...
|
|
|
|
|
تضاد بین واقعیت وخیال
ای یار
چشم ماهی آبی وچشمان من هم پرزآب
او میان آب دریا من شناگر در سرا
|
|
|
|
|
نظم هستی چون بود هماهنگی
نتوان گفت بالای چشم ابروست
|
|
|
|
|
آنچه می گویم در این اندوه پاک
التهاب است التهابی سوزناک
|
|
|
|
|
قایقها همه چیز را میفهمند
برای همین غرق میشوند...
|
|
|
|
|
شعرکتاب چه میگوید؟
کتاب
کتاب روح دانش هست و چون صبح پگاه
کتاب هادی راهست در شب همچو ماه
کتاب
|
|
|
|
|
به فرض نخستین چه تدبیر بود
که یکسر گره آز سبب می گشود
|
|
|
|
|
تضاد .مرگ وزندگی
مرگ خواهد جان ز تن گردد جدا
جسم می خواهد که تن با جان شود
دائما این جنگ درجان
|
|
|
|
|
دی بود پری و یار همدم
من نیز خودم به او سپردم
|
|
|
|
|
صالح ایش هر سَعی دن برتر اولار
عقل کامل اولسا سُؤز کمتر اولار
|
|
|
|
|
هیچ ثروتی یوخ بو دنیادا عقل کیمین
هیچ فقر تاپیلماز بورادا جهل کیمین
|
|
|
|
|
شنو از من حکایت ای خردمند
که دارد بهر تو هم سود و هم پند
|
|
|
مجموع ۱۸۴۳ پست فعال در ۲۴ صفحه |