پنجشنبه ۸ آذر
اشعار دفتر شعرِ و صداهایی در سرم.. شاعر مهتاب محمدی راد
|
|
قایقها همه چیز را میفهمند
برای همین غرق میشوند...
|
|
|
|
|
شراب هم نشدی بزرگ شو، فرات در تن توست
به خود بیا،مگر مجلس چشم با عزاش میجنگد!؟
|
|
|
|
|
و ما همینطور حشره میمانیم...
|
|
|
|
|
ترک کن با پاهایت
همه جا را
برای تنهایی...
|
|
|
|
|
از گفتن این حرفها بین عام... میترسم!
|
|
|
|
|
برای خاطره ات
پوست کنده ام میوه
دوچای دبش ریخته ام
کنار آیینه...
|
|
|
|
|
حدود صد جنازه که گم شدند
در آمار...
|
|
|
|
|
حیف..
حیف شد..
که نوعِ نادری از حرف
پژواک سکوت است..
|
|
|
|
|
رازی بزرگ هست
که برایت خواهم گفت..
|
|
|
|
|
گلبرگ های تو گم می شوند و شاخه هایت
هنوز.. هست..
|
|
|
|
|
که عاصی است درخت
از دردهای آلوده به شعر..
این اندام های مرده ی بی وزن..
|
|
|
|
|
و من اسب شدم
تاختم
به آنجا که نمیشد رسید
|
|
|
|
|
عقاب نیستیم... دروغ می گفتند..
|
|
|
|
|
خسته بودیم..
چروک و کمی ابر..
|
|
|
|
|
میان مرگ زانو زده ام تو را گرفته ام
چرا نمی بینی؟
|
|
|
|
|
جادو نمیکند فانوس
در حفره های خالی شب،
چرا که این شبِ کور
ترسیمی ندارد از پوست متلاشی؛
|
|
|