خسته بودیم..
چروک و کمی ابر
با تصاویر بهم ریخته..
بالا و پایین..از چند طبقه..هر ارتفاع..
برهوت را طی کرده بودیم در خیرگی..
هی دوختیم
زمین را به پیراهن آسمان وُ
کوبیدیم آسمان را به دل زمین وُ
شعری نداشتیم از آنهمه حرف..
دستمان چرا خالی بود؟
چه دیده بودیم؟
چه گم کرده بودیم؟
چه دلمان می خواست؟
چه خواستیم بگوییم؟
یک وقت تنهاییِ مان به هم گره می خورد..
مگر نه؟؟
به هر دری زده بودیم
که ضلعِ هم را در خانه داشته باشیم..
صدای تنفس خشدارمان
کشتنِ ناخواسته بود..
پچ پچمان تا تاریکی می رفت..
چیزهایی می گفتیم.. که عجیب..
تاریخِ همه را گذاشته بودیم درِ کوزه و..
یکی دو سه ترس داشتیم وُ بعد
همه نخ نما شد..
رای آدم ها
که همیشه سبز نیست..
به دادِ علف ها که رسیدیم
خرزهره هم رویید..
باید راه می رفتیم...
و چرا نشستیم!
حالا که اینهمه شعر از تنم رفته
دارم راه می روم
و درست یادم نیست
دست هایت که گفتی ویار بافتن دارند
از ستون فقراتِ سیب روییده بودند یا انار؟
حالا بخند
که اینهمه فرق دارد این شعرِ بیخودی
و من آن شاعری نیستم
که از دلشوره ی باران
خیس کرده باشم پنجره را..
گر چه هنوز تصلب آسمان دارم وُ
چند پهلو شده تراکمم
از دچاری این سکوت..
مهتاب محمدی راد
بسیار زیبا و جالب بود