عادت کردهای
برای حرف نزدن همه چیز را رها کنی
برای فکر کردن بالا بیاوری
و برای جدی گرفتن
از خواب بپری
تا سوت بکشند
تمام قطارها در گوشات...
فهمیدهای
نشناختنِ آدمها
صمیمیت بیشتری میآورد
از روزی که بدنیا آمدی
و در آغوش همه بودی بی هیچ شناختی
حال همه را میشناسی
و خبری نیست از آغوش...
که چندساله بودی که
از من حرف زدی و پدر
شب دستت را گرفت
برد وسط گورستان؟
که چندساله بودی که
عجله کردی خوابِ آینده تو را ببرد؟
که در چند سالگی حرف تا میزدی
زمین میخوردی از پشت؟
چندبار قول دادی
با مرگ همه چیز پایان بگیرد؟
یا حالا که کارَت شده
یکدست کردن لبخندها
خندهای که گمشده را
چگونه خواهی یافت؟
اینجا خانه نیست
تو خواهی مرد
و اتاق انتظاری
خیانت به تو را بلد میشود...
تو خواهی مرد
و هیچ کلمهای آتش نمیگیرد...
زنده باش پس
اگر مرگ در راه مانده است...
زنده باش پس
و بگذار چشمانت ببینند
و گوشهایت جستجو کنند
و زبانت
همه را به باد دهد
سپس
ترک کن با پاهایت
همه جا را
برای تنهایی...
مگر تو گورستان را
در شب
ندیدهای؟
کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست . استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.