گفتی خیلی خوب است
قدم زدن
در کوچه های غلتیدن..
و من اسب شدم
تاختم
به آنجا که نمیشد رسید..
پل ها را تا درخت ها..
درختان را تا آدمیان..
آدم ها را تا نگاهِ تو گشتم..
دورِ دور.. دورتر..
هنوز هم دورتر بودی...
و من
که تنهایی را باخته بودم
با خورجینی از انکر الاصواتِ سیاه و سفید
از تاریکخانه آمده بودم،
با عمری که تعویض نمیشد..
از خشم ها گذشته بودم
بدون خاطرات واقعی
با ریه هایی مسدود
که نفرت را فرو نبرند..
به نفع کی بود؟؟
مرگ یادم داده بود
گاهی فرشته ها هولناک ترند..
و از تو که قلبم را
نگه داشته بودی و جای واژه ها را
هر بار عوض می کردی
جز مرگ
چیزی به من نمی رسید..
چرک همه چیز را برداشته..
یقه ام را ببین
که پی سرنوشت را گرفته..
موهایم را ببین
با هیچ گیره ای گیر نمی شوند
و انگشتانم
که وانمود می کنند از من نیستند..
چرک همه چیز را گرفته..
و من مشکوکم
به تمام آن چیزها
که از دهانت دور ریختی
تا درد از درون شماتت نکند..
حالا من آمده ام
پشت آن کوچه ها
نگرانم نبینمت
و مرگ
باز هم فرشته ای باشد
هولناک تر از همه چیز..
کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست . استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.