رازی بزرگ هست
که برایت خواهم گفت..
تو تنها
هر قدر که میتوانی
بی حرکت بمان...
من.. بیابانی..
من.. جانورانی..
من..
من از..
خودت را محکم نگهدار...
پاهایت را
که از جنس دریا هستند
در خود فرو بر..
مرزی کوچک باش
چون شهدی بر گلبرگ..
یا نه..
چون شنی در صحرا
که هر چه در تو هست
به هر کجا که روی
بی حرکت بماند...
خودت را
محکم
نگه دار..
و رازِ من را نیز....
من..
من از چرخه ی زمان آمده ام..
باید باز میگشتم
و نشد..
آمده بودم ترسم را بریزم
و نشد..
آمده بودم
روندی را متوقف کنم
هیچکدام نشد..
سفرم با مرگ شروع می شود..
نه هر مرگی...
جای دیگری بودم پیش تر
راهش را بلد نبودم
حساب شده نمردم
پا بدینجا گذاشتم...
برخی گفته بودند
بازگشتِ تو امکان پذیر نیست..
نتوانستم بپذیرم.......
من حتی جانور دیگری بودم
که در شبهای بیابان
همنشین جانوران دیگری می بود.....
روزها اما
آغشته به خون
در خیابان های فقیر پدیدار می شدم....
حال ناپدید گشته ام....
از تمام بیابان ها..
تمام خیابان های فقیر..
از چشم تمام آن جانوران
که تجسمشان هم نمی کنید..
ناپدید گشته ام...
یکبار پرنده ای بغلم کرد
و گفت بخواب
تا در رویا زنده شوی....
از روی منحنیِ منقارش
باورم شد..
آخر نمی دانید
انحنای دهان پرنده
چقدر همه چیز را
باورپذیرتر می کند...
یک بار
زیر نور خورشید
این حقیقت را گفتم
و سر از جایی در آوردم
که ساعت هایش کج آویخته بود
و دهان همه را
چون متکایی دوخته بودند
که ابراز میل نکنند..
خورشید احمق است!
حقیقت را نمیپذیرد..
با خودش فکر کرده چه خبر است
که کله اش را آگهی کرده
چسبانده به آن دیوار بزرگ!...
خیلی خیلی احمق است
خورشید..
جایی را شناختم که کسی دوستش نداشت..
بدانجا پناه بردم....
آن جا
پدری داشتم
که یکریز نگران اشیا بود..
مدت کوتاهی مرا دوست داشت
بعد فراموشیِ من گرفت
حالا
نمی دانم کجاست.......
کسی مادرم را ندید؟؟؟
یک روز
که بهار هم بود
انگشتم کرم شد
و مادرم که شکل زمستان بود
از شاخه پرید
تا مرگ به تعویق بیفتد....
آه.. اگر می گذاشت
می توانستم بازگردم
به بیابان هایی که خانه ام بودند
و در شکوفه هایی از زمزمه ی آن جانوران
اصواتم را از لای نرده ی دندان ها برویانم..
آخر من
صدای نسیم را
خیلی خوب بلد شده بودم....
حالا جز تنهایی
صدای دیگری ندارم...
تنهاییِ اینجا شمشیر است.....
این تکه ها
باید به بدنشان بازگردند
باید بازگردم
و بلد نیستم...
کسی نمی داند آن مرگ
که مرا به خانه می رساند
به کدام گور جَسته؟
مهتاب محمدی راد