سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

چهارشنبه 25 مهر 1403
    13 ربيع الثاني 1446
      Wednesday 16 Oct 2024
      • روز جهاني غذا
      مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

      چهارشنبه ۲۵ مهر

      حکایت برگ و سنگ

      شعری از

      علیرضا محمودی

      از دفتر درد دلهای خودمانی نوع شعر مثنوی

      ارسال شده در تاریخ ۲ روز پیش شماره ثبت ۱۳۳۱۱۲
        بازدید : ۳۴   |    نظرات : ۶

      رنگ شــعــر
      رنگ زمینه
      دفاتر شعر علیرضا محمودی

      شنو از من حکایت ای خردمند
      که دارد بهر تو هم سود هم پند
      جوانی با دلی غمگین و خسته
      کنار چشمه ای تنها نشسته 
      چنان بر آبِ چشمه گشته خیره
      همه عالم به چشمش گشته تیره
      از آنجا می گذشت استاد پیری
      جوان را دید با حال اسیری
      کنار آن جوان بنشست آرام
      چرا گشته چنین غمگین و ناکام؟
      جوان گفتا پریشان گشته حالم
      تو گویی اندر این دنیا وبالم
      به آب انداخت برگی پیر دانا
      بگفتا بنگر اینک حال آن را
      رود همراه آب این برگ هر جا
      سپارد دست او آینده اش را
      به آب انداخت سنگی سخت و سنگین
      نمایان شد کنار یار دیرین
      بگفت استاد بنگر این سرانجام
      که از سنگینی اش بگرفت آرام
      تو حال سنگ را شایسته دانی؟
      و یا چون برگ روی آب مانی؟
      جوان حیران شد از این حرف استاد
      ندارد برگ آرامش ز بنیاد
      رود با جزر و مدّ آب بالا
      بود هر لحظه ای اینجا و آنجا
      ولیکن سنگ آنجا برقرار است
      اگرچه آبِ جاری بر فرار است
      بگفتا سنگ باشد انتخابم
      اگر مشتاق باشی بر جوابم
      بزد لبخند استاد و چنین گفت:
      نشاید سنگ آرامش چنین سفت
      به طوفان ِحوادث سخت باید
      چنین آشفته حالی را نشاید
      ز جا برخاست استاد سخنور
      بر آن شد تا رود یک سوی دیگر
      جوان همراه شد با پیر زاهد
      بگفتا: انتخابت چیست جاهد؟
      جوابش داد با لبخند: ای دوست
      رسد از جانب حق هر چه، نیکوست
      من آن برگم که بر رود خروشان
      نیاشوبد دلم از موج جوشان
      همه ذرات عالم سرّ اویند
      در این دنیا جز او راهی نپویند
       
      * داستان این شعر از خودم نیست و آن را درکانالی در فضای مجازی خواندم. 
      ۲
      اشتراک گذاری این شعر

      نقدها و نظرات
      عباسعلی استکی(چشمه)
      ۵ ساعت پیش
      درود بزرگوار
      آموزنده و زیباست خندانک
      عظیمه ایرانپور
      ۱۷ ساعت پیش
      درود بر شما
      زیبا به نظم درآوردید
      فقط این مصرع به این صورت مفهوم درست تری داره:
      چرا گشتی چنین غمگین و ناکام؟
      خندانک
      علیرضا محمودی
      علیرضا محمودی
      ۱۳ ساعت پیش
      درود بانو خوش آمدید.
      سپاس از دقت نظرتان ، دلیلش آن است که در داستان مرد عالم از خودش با خودش صحبت می کنم و از جوان سوال نمی پرسد ( طبق داستان)
      خندانک خندانک خندانک
      ارسال پاسخ
      مریم عادلی
      ۱۳ ساعت پیش
      درود برشما استاد
      بسیار زیبا بود وحکمت افشان
      قلمتان سبزتاهمیشه : خندانک خندانک خندانک
      علیرضا محمودی
      علیرضا محمودی
      ۹ ساعت پیش
      خندانک خندانک خندانک
      ارسال پاسخ
      محمدرضا آزادبخت
      ۸ ساعت پیش
      درود زیباست
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


      (متن های کوتاه و غیر مرتبط با نقد، با صلاحدید مدیران حذف خواهند شد)
      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      1