شنو از من حکایت ای خردمند
که دارد بهر تو هم سود هم پند
جوانی با دلی غمگین و خسته
کنار چشمه ای تنها نشسته
چنان بر آبِ چشمه گشته خیره
همه عالم به چشمش گشته تیره
از آنجا می گذشت استاد پیری
جوان را دید با حال اسیری
کنار آن جوان بنشست آرام
چرا گشته چنین غمگین و ناکام؟
جوان گفتا پریشان گشته حالم
تو گویی اندر این دنیا وبالم
به آب انداخت برگی پیر دانا
بگفتا بنگر اینک حال آن را
رود همراه آب این برگ هر جا
سپارد دست او آینده اش را
به آب انداخت سنگی سخت و سنگین
نمایان شد کنار یار دیرین
بگفت استاد بنگر این سرانجام
که از سنگینی اش بگرفت آرام
تو حال سنگ را شایسته دانی؟
و یا چون برگ روی آب مانی؟
جوان حیران شد از این حرف استاد
ندارد برگ آرامش ز بنیاد
رود با جزر و مدّ آب بالا
بود هر لحظه ای اینجا و آنجا
ولیکن سنگ آنجا برقرار است
اگرچه آبِ جاری بر فرار است
بگفتا سنگ باشد انتخابم
اگر مشتاق باشی بر جوابم
بزد لبخند استاد و چنین گفت:
نشاید سنگ آرامش چنین سفت
به طوفان ِحوادث سخت باید
چنین آشفته حالی را نشاید
ز جا برخاست استاد سخنور
بر آن شد تا رود یک سوی دیگر
جوان همراه شد با پیر زاهد
بگفتا: انتخابت چیست جاهد؟
جوابش داد با لبخند: ای دوست
رسد از جانب حق هر چه، نیکوست
من آن برگم که بر رود خروشان
نیاشوبد دلم از موج جوشان
همه ذرات عالم سرّ اویند
در این دنیا جز او راهی نپویند
* داستان این شعر از خودم نیست و آن را درکانالی در فضای مجازی خواندم.
آموزنده و زیباست