پنجشنبه ۳۰ شهريور
اشعار دفتر شعرِ درد دلهای خودمانی شاعر علیرضا محمودی
|
|
دلِ ابری شکست از برقی و بی تاب و سرگردان
شدم باران نشستم روی گلبرگِ گلی الوان
|
|
|
|
|
دوست دارم که دلم باز رود سوی رضا
تا تماشا کند هر لحظه گل روی رضا
|
|
|
|
|
دل بی غم ندیده کس در این دنیای وانفسا
عجب قفلی زده ایزد در گنج سعادت را!
|
|
|
|
|
بر سر درِ جنّت بنویسید به زر
وارد شود هر کس که بوَد مستِ حسین
|
|
|
|
|
سوگند به آن خوشه که از خاک بر آید
در خرمن هستی سبک و خوار چو کاهیم
|
|
|
|
|
به عشق بلبل شوریده روید یاسمن در باغ
اگر دهقان شود همسایه عطار می ترسم
|
|
|
|
|
راه و رسم عشقبازی را نداند مدعی
نشنوی از عاقلی، بر عشق گوید آفرین
|
|
|
|
|
دوست دارم عشق را ، اما نمی دانم چرا؟
می کند دردم دوا ، اما نمی دانم چرا؟
|
|
|
|
|
شنیدم که در روزگاری قدیم
به کشتی نشستی به دریا حکیم
|
|
|
|
|
اگر که پند نگیری ز صحبت جانان
به ضربه چوب زمان سر به راه خواهی گشت
|
|
|
|
|
گل ابریشمی ام باز بگو بلبل را
گذران است بهار و شب یلدایی هست
|
|
|
|
|
به دنیا گر نجویم عشق را ، هرگز نمی خواهم
شراب سلسبیل و سایه دلسای طوبی را
|
|
|
|
|
ز زیبایی اش مات و حیران شدند
همه محو آن ماه کنعان شدند
|
|
|
|
|
دل من رفت شبی ناحیه کرب و بلا
تا شود ریزه خور خوان غریب الغربا
|
|
|
|
|
اعجاز محمد است قرآن ، به خدا
بر زخم بشر مرهم و درمان ، به خدا
|
|
|
|
|
دلهای عاشقان ولایت پر از غم است
چون موسم عزای حسین و محرم است
|
|
|
|
|
آن یار جفا پیشه که زو، خانه خراب است
هر وعده که داده است به دلدار سراب است
|
|
|
|
|
ای کاش دلم بر تو خریدار نمی گشت
دیوانه عشق تو چنین خوار نمی گشت
|
|
|
|
|
گفت در عید غدیر خم رسول
دین تان کامل شود بر این اصول
|
|
|
|
|
ماه را گفتم نیا امشب برون
عِرض خود را می بری بی چند و چون
|
|
|
|
|
بی تو ای سرو روان ، عمر خزان خواهد شد
قامتم چون خم ابروت کمان خواهد شد
|
|
|
|
|
من عشق را در کنج چشم مادرم جا کرده ام
خود را رها چون کودکی در دست بابا کرده ام
|
|
|
|
|
عشق را بین که او چه جادو می کند
کوچه دل آب و جارو می کند
|
|
|
|
|
جان فدا در ره عشق تو روا نیست که هست
هر چه گویی به سرم شور و نوا نیست که هست
|
|
|
|
|
هر چه کردم که رود خاطرت از یاد، نشد
صنما، بعد تو این بتکده میعاد نشد
|
|
|
|
|
زبل تاجری بود عهد قدیم
ز سوداگری داشت مالی عظیم
|
|
|
|
|
ز سعدی شنیدم که فرمانده ای
بزد سنگ سختی به درمانده ای
|
|
|
|
|
آن شنیدی که طوطی و زاغی
هم قفس گشته در ته باغی
|
|
|
|
|
شنیدم ز بیماری پادشاه
که بردن ز نامش بود چون گناه
|
|
|
|
|
بود با ملا یکی راهب رفیق
از برای یکدگر یاری شفیق
|
|
|
|
|
یکی پادشاهی به کشتی نشست
ز بهر سفر بار خود را ببست
|
|
|
|
|
پیرمردی زشت و اخمو و کچل
زندگی می کرد او در یک محل
|
|
|
|
|
شاعری بس بانجابت ، باحیا
گشته روزی با فرشته آشِنا
|
|
|
|
|
بزرگان زرتشت ایران زمین
برفتند نزد شه سرزمین
|
|
|
|
|
شنیدی باد و خاک و آتش و آب
بگفتا هر یکی من باشم ارباب
|
|
|
|
|
پادشاهی بود با بازی رفیق
از برای یکدگر یاری شفیق
|
|
|
|
|
در غروب روزِ گرمی آفتاب
گاهِ مرگش بود و وقت اضطراب
|
|
|
|
|
هم نشین شد در بیابانِ خدا
تکه سنگی با کلوخی از قضا
|
|
|
|
|
شبی دل را به داد عقل بردم
به نزد او خطاهایش شمردم
|
|
|
|
|
بشنو از من داستان میز را
آن چه بالا می برَد ناچیز را
|
|
|
|
|
در کنار جوی آبی یک چنار
دیده می شد با درختی پر انار
|
|
|
|
|
کلاغی با مترسک دوست گردید
برای استخوانش پوست گردید
|
|
|
|
|
وقتی که جوان بود نمی رفت سرکار
حالا بدهد پز که شدم بازنشسته
|
|
|
|
|
روستایی کوچک اما باصفا
مردمش گویند نام آن کِسار
|
|
|
|
|
تو ای سردار دلها، ای دلاور
سپهبد، رستم دستان، تکاور
|
|
|
|
|
کار این دنیا شده وارونگی
زندگی در آن شده دیوانگی
|
|
|
|
|
طفل خردی روی دوش مادرش
بود نالان ، جیغ می زد ونگ ، ونگ
|
|
|
|
|
یکی قطره اشکی ز چشمی چکید
چو افتاد مشتی به نزدش بدید
|
|
|
|
|
گلی زیبا به خار خود چنین گفت
چرا ایزد کند ما را چنین جفت؟
|
|
|
|
|
سفر کردم اروپا را خیالی
بدیدم لندن و رُم با ریالی
|
|
|
|
|
شبی بنده ای زار و مقالات و سست
بخفت و به رویا خدا را بجست
|
|
|
|
|
زندگی می کرد در ده کودکی
بود او را یک رفیق از کوچکی
|
|
|
|
|
گذشت شیر ژیانی ز راه پر خطری
نبود از سگ و گرگ وشغال هیچ اثری
|
|
|
|
|
قدَر پادشاهی زمین گیر شد
نبودش علاجی چو او پیر شد
|
|
|
|
|
صبح سردی بود و باغی پر درخت
سار و بلبل باغ را بر بسته رخت
|
|
|
|
|
پادشاهی بود در اعماق دور
سلطنت می کرد ایامی به زور
|
|
|
|
|
به گاه خزان گفت رویی به مو
به انظار ظاهر مشو فتنه جو
|
|
|
|
|
دلتنگی کوچه های خاکی تا کی؟
در گوش نوای سوزناکی تا کی؟
|
|
|
|
|
موج دریا دل به ساحل بسته بود
عاشقی صادق ولی دل خسته بود
|
|
|
|
|
در وادی عشق شور و حال دگر است
در جام به جای باده خون جگر است
|
|
|
|
|
هرکه را باشد ادب در روزگار
بوده روزی محضر آموزگار
|
|
|
|
|
ای که مُحرِم شده ای در عرفات
می زنی سنگ به رمی جمرات
|
|
|
|
|
مرد رندی مایه دار و نانجیب
گرد کرده مال هنگفتی عجیب
|
|
|
|
|
داغ اگر بر دل نشیند سوزش دل بی صداست
داغ پیشانی ، برادر از پی رنگ و ریاست
|
|
|
|
|
کشوری داشت قدرتی به جهان
ارتشی کس ندیده بهتر از آن
|
|
|
|
|
سیب یا گندم چه فرقی می کند؟
آدم عاصی سزایش غربت است
|
|
|
|
|
شنیدستم که شب را گفت روزی
نباشد بهره ات جز آه و سوزی
|
|
|
|
|
رعیتی درمانده در احوال خویش
صورتش از مشت دنیا گشته ریش
|
|
|
|
|
سرزمینی امن و آباد و رها
بود در آزادگی پر مدعا
|
|
|
|
|
تنگدستی خسته با مویی بلند
پاره کفشی داشت با رویی نژند
|
|
|
|
|
شنیدم به غم گفت شادی که هی
کنی عمر خود را تلف تا به کی
|
|
|
|
|
به طعنه گفت : شکری به دانه نمکی
بسی بسوخت جگرها ز آتش تو یکی
|
|
|
|
|
عربی با عجمی دوست شدی در وطنی
آنچنان یار که روح است یکی در دو تنی
|
|
|
|
|
بشنو اینک داستان یک شبان
داشت گله، سگ ، الاغی آن جوان
|
|
|
|
|
شکوه ها می کرد بس آموزگار
درد دلها داشت با پروردگار
|
|
|
|
|
کاروانی رو به سوی مکه بود
بار اسب و اشترانش سکه بود
|
|
|
|
|
مارا چه شد بگو که ز اسطوره غافلیم
بیگانه ایم با خود و بر دور باطلیم
|
|
|
|
|
روزگاری نخبه ای در این دیار
کرد آهنگی که سازد کار و بار
|
|
|
|
|
ای دریغا روستامان را چه شد
آن نشاط و شادمانی ها چه شد
|
|
|
|
|
باغبانی داشت باغی پر درخت
وان درختان باغ را بودند رخت
|
|
|