بانوا با من تقدیم می کند
امیدوارم مقبول شما استادان و دوستان بزرگوار باشد
شبیه شمیم نسیم ،بوی برگ و باروت
شبیه شمیم گام های ناتمام
به سر تیر خواهد زد
لاله هایی که معنای خون خویش را
در سی امین واژه ی شکوفای باغ
به پرندگان متولد شده از قرن دور خواهند گفت
روزنه ها رنگین می شوند باران دوباره آبستن
وپدران دوباره ویار مادران خویش را از یاد برده اند
مفلوک و مفلوج ماهی می شوم
که نامش آستانه سرنوشت ابدی را تازیانه خواهد زد
به تیر خواهند گفت
ای سرور شورش های به خون
در رسالت لاله ها آمیخته
نامت جاودانه جاویدان
کدام باران به اتفاق روزنه های ستیز دیده خواهد بود ؟
روزها لبریز از روزنه های آشفته
خونین تر از لبریز های ناهنگام
در چشم کدام باد متواری می شوند؟
گفتم صبر بوسه های تیر
روزگار تازیانه ی تیر باران برگ های خونین
فراتر از قربانی لاله ها بود
گفتم دربا شوک سوکوارنه ی قطره ها
بسان شیپورها در امتداد چنگ دژخیمان شام بود
گفتم مهار برکه های خونین در سایه ی تند باد
کور و کر تندآب تلخ گونه ی
مستی های بی پروای چشمان فاضلاب نیست
شبیه شمیم دوباره روزنه ها به سوی باران
رودها را لبریز از برگ های خونین
فراتر از ویار مادران
فراتر از پرندگان متولد شده از
سرنوشت تلخ ابدی تازیانه خورده ها خواهد بود
چه کسی به من خواهد گفت ؟
گورم فراتر از منقار کلاغ ها بر خاک
دوباره به رستاخیز پرندگان بر خواهد خاست
چه کسی به من خواهد گفت ؟
فراتر از رستاخیز پرندگان
آشوب تیر سر آغاز آشوب فصلها
در نبوغ ماهی فراتر از قرن آشوب خویش است
چه کسی به من خواهد گفت؟
فراتر از قرن آشوب خویش
دوباره به گور خویش بر می گردم
دوباره کلاغ ها منقار منقار
دارکوب ها را به انقراض
درختان روییده شده از گورم
با خبر می کنند
با خبر .............
محمدرضا آزادبخت
راستی چه ماهی نبوغ ماهی فراتر از قرن آشوب خویش است ؟
قبل از اینکه دارکوب ها جای کلاغ ها تولید مثل کنند
وقتی وقاحت تمام تن گور مرا فرا می گیرد
تقدیم به گور م که سالهاست خاک می خورد وهنوز اندیشه ی بیل ها را در تن خود نمی داند
پیش از آنکه نظمِ پدرانه حاکم شود و حاکم بماند، زبان چیز دیگری بودهست؛ نه ابزاری برای معنا، نه زبانی برای انتقال، بلکه ریتم بوده و جریان و رقصی آیینی.
این مفهومیست که ژولیا کریستووا نامش را chora میگذارد: فضایی بیمرز، گهوارهوار، پیشازبانی؛ که نه دال دارد، نه مدلول؛ بلکه طنینِ مادر است، آمیخته به خون، بوی ترس و موجهای بینامِ اشتیاق.
و چه شگفت که این شعر، از همانجا آغاز میشود. از بافتی که معنا نمیطلبد، بلکه پژواک را و صدا را و لرزش را ترجیح میدهد. واژهها اینجا نه میگویند، که میتپند.
اما سوژه، بیقرار است. او نمیماند در آن چاهِ نخستین. سوژهی این شعر، در مسیر گسست است. او نه یک «من» است، نه موجودی تمام و ثابت. بلکه سوژهایست که مدام از خویش عبور میکند، فرو میریزد، دوباره سربرمیآورد.
این مفهومیست که ژولیا کریستووا نامش را Subject-In-Process میگذارد: سوژهای سیال، در جریان، در تباهی و تکوین.
سوژه در این شعر، گاهی ماهیست، گاهی تیر، گاهی پرندهای که به گور خود برمیگردد؛ سوژه هرگز در هیچ پوستینی باقی نمیماند.
زبان در این متن، ساختمند نیست. نه از آن دست زبانهایی که جمله میسازند و معنا میدهند. بلکه زبانیست که در خویش میپیچد، ریتم دارد، شکست دارد، موج دارد...
این مفهومیست که ژولیا کریستووا نامش را Semiotic میگذارد: این زبان، بدنیست که مینالد، نه منطقی که توضیح دهد. نه بهدنبال پاسخ است، نه پایان.
بلکه فقط بهدنبال امکانِ تن است؛ امکانِ لرزیدن، ترشح شدن، از خود عبور کردن.
پس مرزِ سوژه کجاست؟ آنجا که گور آغاز میشود. آنجا که کلاغ از توی سینهات رد میشود و تو هنوز نمیدانی خاک یعنی چه. سوژه با چیزی مواجه میشود که نه خود است، نه دیگری؛ نه زنده، نه مرده...
این مفهومیست که ژولیا کریستووا نامش را Abjection میگذارد: و این شعر تماماً آغشته به این تجربه است: تجربهی گور، خون، جسد، دارکوبِ منقرضشونده؛ مرزهایی که به تهوع، به هراس، و گاه به خلسه ختم میشوند.
آخر:
در دلِ گسستِ دائم، در این زبانِ آشفتهی مادرانه، در این مرگِ دالها و نبودِ نجات، چیزی هست که از سوگواری میگذرد. چیزی که از ابژهی سوگ، سوژهی رستاخیز میسازد. نه آنگونه که بر قبرت گل بکارند، بلکه آنگونه که خودِ قبر، خودِ زبان، جایی شود برای شکفتن.
این شعر، نه خطیست، نه حلقهوار. شبیه جریانِ سیاهِ رودخانهایست که واژهواژه از مرگ میگذرد و نمیمیراند. نه میخواهد بگوید، نه میخواهد برساند. فقط میخواهد باشد! ولی هست در آن لحظهی لرزانِ میان تپیدن و گسستن، آنجا که نامی نیست، اما سوژه بهرغم آگاهی از آنچه بر این خاک میگذرد، از درون همین خاک، دوباره زاده، دوباره زبان میشود.