زاهدی دیوانه ای در راه دید
گفت :هان، درمانده ، ای مرد پلید
دور شو از من ، چه بد بو می دهی
چون سگان و گربه ها و روبهی
گر نباشد در جهان دیوانه ای
مُلک ِهستی می شود گل خانه ای
هر که را در سر نباشد عقل و هوش
ز آدمی بیرون شود گردد وحوش
مرد ِمجنون را نشاید زیستن
زانکه واجب گشت او را نیستن
مردِ دیوانه کزو دلگیر شد
سرزنشها بر تنش زنجیر شد
گفت : سِرِّحق مرا دیوانه کرد
پس خرد را با سرم بیگانه کرد
گرکه لطف است این جنون ،من شاکرم
چون خدا خواهد چنین، من چاکرم
آنچه را حق داده باید نیک داشت
زان که او غیر از خوشی تخمی نکاشت
گر تو پنداری که من دیوانه ام
چاره کن خود را که من فرزانه ام
گر تو بر حق معرفت می داشتی
خلقتش را بد نمی پنداشتی
خلقت پروردگارت را ببین
از برای توشه ای شو خوشه چین
کی توان اسرار هستی را شناخت؟
ما نبودیم و خدا این دهر ساخت!
گر تو بر علمِ خدایی شک کنی
مُهر کفر و شرک بر دل حک کنی
شاد و خوشنودم که من آزاده ام
امتحانم را به حق پس داده ام.
حکیمانه و زیباست