تکه ابری در فلک آمد پدید
باد سردی آمد و بر او وزید
ابر گفتا باد را ای نارفیق
نیستی بر من یکی یارِ شفیق
می بری ما را تو دور و دورتر
می کنی بر نور چون مامورِ شر
گه تو از فامیلِ خود دورم کنی
بر مطاعِ خویش مجبورم کنی
گه میان ِما، تو بر هم می زنی
پا و دست و سر تو در هم می زنی
گاه بر جورِ تو شیون می زنیم
ناله ای در گوشِ میهن می زنیم
تا نگیری اشک از چشمانِ ما
یک نفس از ما نمی گردی جدا
در فلک بر ما خدایی می کنی
گاه فرمان بر جدایی می کنی
باد گفتا : گر چه من زورت کنم
بر مطاعِ خویش مجبورت کنم
لیک مامورم تو را ای ناشکیب
می برم آن جا که می گوید حبیب
آن که گفته : هر چه بادا باد باد
پس نمی دانست که این گونه مباد
اختیار از من نباشد ، جانِ من
لاجرم معذورم اندر انجمن
دیگری گوید مرا این کار کن
ابرهای تیره را پربار کن
کلِّ هستی در کفِ او جا شده
و آنچه بینی از ید ش پیدا شده
ما همه سرباز و سرلشکر خداست
خالق و فرماندهِ کلِّ قواست