سوز دل را به که گویم که زبانم سوزد
هر نفس آه کشم، استخوانم سوزد
آتشی در دل من شعله کشد هر شب و روز
که از این شعله، تمام جهانم سوزد
زخم پنهان دلم را به طبیبان چه دهم
که اگر مرهم نهم، باز نهانم سوزد
گر به صحرا روم از درد، بیابان گیرد
ور به دریا زنم از غم، کرانم سوزد
میروم سوی خرابات که شاید دمکی
این دل سوخته در بادهستانم سوزد
هر که را قصهی این درد بگویم، ای دوست
از غم قصهی من، داستانم سوزد
نه فقط جان و تنم، بلکه در این آتش عشق
خاک راهی که در آن میدوانم سوزد
شمع را گفتم از این درد بسوزد با من
گفت من کی به غم تو همچنانم سوزد؟
بس که از سینه برآوردم آه آتشناک
هر که را دیدم در این آشیانم سوزد
گر به گلزار روم از پی تسکین این درد
باغبان ترسد و گل در گمانم سوزد
روزگاری است که در آتش هجران و فراق
هر چه بینم ز غمت در نشانم سوزد
نه فقط من، که در این قصهی پر درد و حزین
هر که خواند غزلم، در فغانم سوزد
شاعری گفت مگو درد که دل میسوزد
گفتمش درد نگفته، زبانم سوزد
میروم تا که بمیرم به غم عشق و هنوز
این دل سوخته در این میانم سوزد