در کوچهپسکوچههای تقدیر، آنجا که سایههای غم بر دیوارهای بلند زندگی سنگینی میکند، مردمانی را میبینم که هر یک بار صلیب خویش را بر دوش میکشند. صورتهای تکیده و چشمهای گود رفتهشان، حکایت از شبهای بیخوابی و روزهای پر مشقت دارد.
پیرمردی را میبینم که در سپیدهدم سرد زمستانی، با قامتی خمیده و دستانی لرزان، کارتنهای باطله جمع میکند. روزگاری معلم بود و در مکتب عشق، حرف به حرف زندگی را به شاگردانش میآموخت. اکنون، فرزندانش در دیار غربت، و او در وطن، غریب و تنهاست.
مادری را میبینم که در اتاقی نمور و تاریک، بر بالین فرزند بیمارش شب را به صبح میرساند. دستان پینهبستهاش از فرط کار در خانههای مردم، دیگر توان ندارد، اما چاره چیست وقتی که قیمت داروها هر روز سر به فلک میکشد و سفرهاش هر روز کوچکتر میشود؟
جوانی را میبینم با مدرکی در دست و رؤیایی در سر، که هر صبح از این اداره به آن شرکت میرود. پشت درهای بسته، التماس کار میکند، اما جوابش همان است که بود: "فعلاً نیرو نمیخواهیم." شب که میشود، شرمنده نگاه پدر و مادرش میشود که یک عمر برای تحصیلش زحمت کشیدند.
دخترکی را میبینم که در گوشهای از شهر، دستهایش را به سوی عابران دراز میکند. چشمان معصومش هنوز برق کودکی دارد، اما تقدیر بیرحم، طعم تلخ زندگی را زودتر از موعد به کامش ریخته است.
در این شهر خسته، در این روزگار سخت، هر کس به نوعی با رنج خویش میسازد. بعضیها فریاد میزنند، بعضیها در سکوت میشکنند. بعضیها اشک میریزند، بعضیها خون دل میخورند.
چه تلخ است وقتی میبینی آرزوهایت، یکی پس از دیگری، مثل برگهای پاییزی میریزند. چه درد آور است وقتی دستهایت پر از تلاش است اما جیبهایت خالی از نان. چه سخت است وقتی شبها با امید میخوابی و صبحها با ناامیدی بیدار میشوی.
این است حکایت زندگی در روزگار ما؛ قصهای پر از درد و رنج، پر از حسرت و آه، پر از اشکهای نریخته و فریادهای در گلو مانده. و ما همچنان میرویم، میسازیم، میسوزیم، اما دم نمیزنیم، شاید که فردا، روزی بهتر از امروز باشد...
هزاران درودتان باد
شاعر عزیزودانا