بیت الاسرار همی در پس کوه
قصه ای باز کند از دل کوه
آن کهن مدرسه ای بود میان حجری
گوری و گرگی و میش و وزغی
در بهاران که شد آغاز دل سبزه دری
نوبگان غنچه چو دُرّ سایه ی مهر پدری
گلکان نازک و پر پشته ز هر گوشه دهر
مادران و پدارنی همه چون آبی چو نهر
گورکان در دل کوه زیر جهان زیرین
گرگ و میش از طرفی روی جهان دیرین
وزغی برکه نشسته چو حصارش در آب
گه گداری به خوشی سایه کشانش بر آب
همه از لطف خدا شاه جهان پر نعمت
نعمتی همچو نگین از دل و جان پر حکمت
ساعت دهر که بر برج فلک رخ میکرد
مه و مهتاب و شب و روز کجا سو میکرد
وزغک غوطه وری برکه جهیدن دادش
میشکی گاه به سُم راهی پریدن خامَش
گروکان خسته ز زیر آمدنی بر بامش
گرگک و گرگ ستبرش به سرا بر آبش
وزغک شاهی خود بر همه ی آب نهاد
میشک از بام جهان غره سُمی تاب بداد
گورک از قعر زمین سایه رگی را چنگید
گرگک از تاب دمش روی خودش میغلطید
هرکه از بهر خودش در وطنش شاهی بود
همه از آن دلش بر همه وش خانی بود
نوبگان پای نهادند به هر محکمه ای
در کنار پدر و مادر خویش هر رمه ای
غافل آنجا همه جا آفت و جان در گله ای
مست و مدهوش خود و قامت آن در نمه ای
وزغ از برگ پر از برکه ی آب از سایه
بجهید سمت گُل خویش که گرفت از پایه
بنگر کودک من سایه ی گرگان را تو
که هر آن دم که بیامد به سر برکه برو
هرکه آن سایه بدیدی ز قیامت از دور
بجهی قعر گُلی برکه و دوری از نور
که نشی طعمه و سیراب کنی خامی را
به زبانی بروی کام و دگر سیر کنی خانی را
چو بدیدی که بیامد چه خزان و چه دوان
بجه و دیده فرودار ز هر چیزو به هر آب روان
نروی دیده کنی کام و سق و دندان را
که روی قعر دخان بهرِ دلْ او خندان را
تو چو مادر بجه و کار دگر در سر دان
که کنی زندگی و سال و دوصد صد چندان
تو که اکنون بخواهی بروی سیر کنی کامت را
سر نپاید که شوی خورده و سیراب کنی آفت را
تو کنون گوش دگر چاره ی مادر در نهر
که شوی زنده پس از مرگ دگر باره به دهر
در زمانی که شود نهر به مانند گِلی
سر زبانی که شود تشنه و ماند به دلی
جرعه ای آب به اندازه ی یک دهر کنی
هر رمه تیز به گوداله و یک حفر کنی
دگر آن خشک و دگر جرعه به مرگی نوشد
دگران را نشود جان چو ددان خون نوشد
تو به هر تاب توانی به خود آرا گوری
چو روی در به در آن گور خودآگا نوری
تو بمان منتظر از آن لحد آبی آید
تا که از لطف و کرم نور الهی آید
سرالاسرا خدا از دلِ ابران آید
تا که بارد ز سما از گله باران آید
بکش اندام ستبر از دل قبرت تو به در
تا که همت بکنی چاره ی قلبت تو به سر
تو کنون زنده شدی بار دگر از پس مرگ
تا نقب در نگری شاد شوی از خم برگ
عافیت باز کنی چشم و تو نهر و برکه
عاقبت ناز کنی غوطه وری در برکه
هر دگر باز همین شد تو چنان کن گفتم
تا که باشی به جهان تا به قیامت لطفم
وزغ اکنون که شنید جرعه ی تأدیبش را
به نمایش بگرفتش همه اندیشش را...
ادامه دارد ......
#امیرعباس_معینی
دلنوشته زیبایی است
قوافی؟؟؟