و خدا گفت: عزازیل بیاید داخل...
حبس شد جمله نَفَسها در دل.
عرش لرزید و سپس پژواکی،
دم به دم میپیچید،
از صدایی ز برخوردِ عصا
با زمینِ ملکوت.
خیلِ جمعیّتِ حاضر
همه در بُهت و سکوت.
چون که ابلیس بر آن بارِگهِ شاهنشین کرد ورود،
از برای معبود
سرِ تعظیم بیاورد فرود.
با قدمهای پر از کبر و غرور،
در همانحال که میکرد عبور،
در دل انگار که بر آدمیان میخندید.
هرکه بر او نظری میافکند، نقشی از چهرهی خود را میدید.
رفت و در محضرِ حق زانو زد.
نورِ سبحان فرمود:
به تو فرصت بدهم بهرِ دفاع تا به ابد.
این تو و این انسان
چه دفاعی داری، از خودت ای شیطان؟
چشمها دوخته شد بر ابلیس.
اهرمن گفت که ای سَروَرِ من،
جُرمِ این بیخِرَدان را به پایم نَنِویس.
ای فروزان خورشید،
چه کسی بر دلِ این ناخَلَفان پرده کشید؟
چه کسی
جز به تصمیمِ خودش
طعمِ گندابهی عصیان بچشید؟
کارِ من زمزمهی وسوسه در گوشِ دلِ آدمیان بود،
نه چیزِ دیگر،
و دفاعیّهی من،
اختیاریست که از روزِ ازل، بوده همراهِ بشر.
من در انجامِ اموری که مُحوّل شده بود،
سربلندم نزدِ آن پادشهِ مُلکِ وجود.
حال ای عادل و ای عالِمِ بر سِرّ نهان،
ای تو تنها سزاوارِ سجود،
مالکِ کُون و مکان،
این تو و حُکمِ قضاوت میانِ من و این آدمیان...
فَإِذَا سَوَّيۡتُهُۥ وَنَفَخۡتُ فِيهِ مِن رُّوحِي فَقَعُواْ لَهُۥ سَٰجِدِينَ 72
فَسَجَدَ ٱلۡمَلَـٰٓئِكَةُ كُلُّهُمۡ أَجۡمَعُونَ 73
إِلَّآ إِبۡلِيسَ ٱسۡتَكۡبَرَ وَكَانَ مِنَ ٱلۡكَٰفِرِينَ 74
قَالَ يَـٰٓإِبۡلِيسُ مَا مَنَعَكَ أَن تَسۡجُدَ لِمَا خَلَقۡتُ بِيَدَيَّۖ أَسۡتَكۡبَرۡتَ أَمۡ كُنتَ مِنَ ٱلۡعَالِينَ 75
قَالَ أَنَا۠ خَيۡرࣱ مِّنۡهُ خَلَقۡتَنِي مِن نَّارࣲ وَخَلَقۡتَهُۥ مِن طِينࣲ 76
قَالَ فَٱخۡرُجۡ مِنۡهَا فَإِنَّكَ رَجِيمࣱ 77
وَإِنَّ عَلَيۡكَ لَعۡنَتِيٓ إِلَىٰ يَوۡمِ ٱلدِّينِ 78
قَالَ رَبِّ فَأَنظِرۡنِيٓ إِلَىٰ يَوۡمِ يُبۡعَثُونَ 79
قَالَ فَإِنَّكَ مِنَ ٱلۡمُنظَرِينَ 80
إِلَىٰ يَوۡمِ ٱلۡوَقۡتِ ٱلۡمَعۡلُومِ 81
قَالَ فَبِعِزَّتِكَ لَأُغۡوِيَنَّهُمۡ أَجۡمَعِينَ 82
إِلَّا عِبَادَكَ مِنۡهُمُ ٱلۡمُخۡلَصِينَ 83
قَالَ فَٱلۡحَقُّ وَٱلۡحَقَّ أَقُولُ 84