پنجشنبه ۶ دی
اشعار دفتر شعرِ طلوعی دیگر شاعر دانیال فریادی
|
|
گریختم...
از بحث های بیهوده
زیر چراغ های نفتی
دودآلود...
|
|
|
|
|
کاش می شد پرسید!
تا طلوع خورشید چه کسی وقت دارد
چه کسی آفتاب صبح را خواهد دید...
|
|
|
|
|
خواستم به ثریا برسم
ثریا کیف گم شده اش را در بازار
از من طلب کرد
|
|
|
|
|
کجا بودی آن روز
که تنهایی ام
کپسول اکسیژن م بود
در اوج بی نفسی
|
|
|
|
|
این گل ها که باز می شوند در هپروت ذهن من ....
|
|
|
|
|
در خرید امروزت
سیب را فراموش نکن
و عشق را
و گذشت را
و ذوق را
|
|
|
|
|
موشی از سوراخ لانه ش
ابر ها را بو می کرد
|
|
|
|
|
شاد باش
وقتی هنوز
زیر درخت مجنون
عاشق می شوید...
|
|
|
|
|
انارهای سرخ
خون افشانی می کنند
وقتی که پیمان صلح
در قاب پوسیده ای آویزان است
|
|
|
|
|
کجای این تنهایی
جایست برای فراغت
تن هایی که قاب تهی کرده اند...
|
|
|
|
|
چرا فراموش کنم...چرا
وقتی سایه های شک
از رگ گردن به من نزدیک تر است
|
|
|
|
|
من از آسمان سهم دارم
من از گنجشک های خیس
زیر باران...
من از مورچه ای که بارش را به لانه نرساند
|
|
|
|
|
ستون ها یک دست بود
راهی برای عبور نبود
گلدانی را آب دادم
گلی شکفته شد....
|
|
|
|
|
آفتاب خوابم را رنگی کرد
چشمه شعر هایم را خیس
پروانه ای بر شانه هایم نشست
|
|
|
|
|
پدرم شخم میزند
افکارش را پای دیواری
به چه بلندی...
|
|
|
|
|
صبح است
پنجره را باز می کنم
اجاق را خاموش می کنم
صبحانه ی تنهایی من آماده است
روزنامه را باز می
|
|
|
|
|
هوا گرفته است..
این فانوس لرزان
با باد قرارداد صلح نوشته است
|
|
|
|
|
می بندم این دو چشم رویایی
تا شوم مست از عطر تنش
تا که نوشم پیاله افسون
از دو چشم شراره فکنش
|
|
|
|
|
خواجه در بند سر زلف نگار بود آن شب
گرم تدبیر شکار دل یار بود آن شب
|
|
|
|
|
با انگشتانم می بینم
باچشمانم نقاشی می کنم
با لب هایم گوش....
|
|
|
|
|
میخواهم
به آدرسی
که کف دستم نوشته اند
بروم..
|
|
|
|
|
پنگوئن های امپراطور در خوابم رقص سماع بر پا کرده بودند.ماهیان مرکب انگار با چشمان من می دیدند....
|
|
|
|
|
چراغ خانه ی ما کم نور است
چراغ خانه ی ما مهتابی ست
چراغ خانه ی ما هر شب چشمک می زند
|
|
|
|
|
کوه راه میرود
زمین می خوابد
ومن شعر هایم رابر کف دریا می نویسم
|
|
|
|
|
میخوام به جوانی مادرم زنگ بزنم
سالهاست حالش را نرسیده ام
امروزعکس ش بر دیوار
انگار به من لبخند
|
|
|
|
|
ماه راه دل فریبی خود را
تنها در پنهان شدن پشت ابر ها می داند
|
|
|
|
|
اگر شیری اگر میری اگر مور
گذر باید کنی آخر لب گور
اگر شادی اگر شوری اگر مست
طریق آدمیت در سرت ه
|
|
|
|
|
مردی نشسته پشت فرمان
چشم می دوزد
از اینه بغل
به زنی کنار اتوبان
می رسد به ناکجا آباد
آخر ا
|
|
|
|
|
بر دستانم داغ
بر رخسارم
آتشی از شوق
بر خاطراتم
خطی از پیغام دوست
بر آستین پیراهنم
نقشی از دس
|
|
|
|
|
پرنده ای
با یک حرف عاشق شد
پرنده ای
با دو حرف اسیر شد
پرنده ای
با سه حرف قلبش شکست
|
|
|
|
|
نمیدانم چرا مردم قفس را آفریدند
رهایی را به دست خویشتن
در بند کشیدند
|
|
|
|
|
جهان خانه ی من است
فضیلت برادرم
چشم مرکبم هر شب شخم می زند
ایمانم را در زمین بایر مغزم..
|
|
|
|
|
در من زیارتگاه یست
با هفتاد چلچراغ روشن
و هفتاد تصویرجوان ناکام
و هفتاد گلدان لاله رنگارنگ
|
|
|
|
|
بیدارمی شوم
برساز بلبی
نشسته بر شاخه ی گلی
گوش می دهم
پروانه ای به پنجره ی بسته
شاخک می زند
|
|
|