شب سردی بود
کودکی بیش نبودم
لاِغر
با انگشتانی سرد
گردنی باریک
در جاده ای سرد
دور افتاده....
از سوز سرما
به چشمانم
رقصنده هایی
بر شاخساران
در حال رقص بودند
از هر شاخه ای رقصنده ای آویزان
انگار برایم دست تکان می دادند
لبخند می زنند
میترسیدم....
دندان های شیرنیم
از ترس به رقص در آمده بودند
پای پدرم را محکم چسبیده بودم
جرات تکان خوردن نداشتم
چشمانم را بسته بودم
دوست داشتم
پدرم مرا در آغوش بگیر
ولی این کار را نکرد...
کاش مادرم بود
او حتما مرا در آغوش می گرفت
پدرم چشمانم را با دستهایش مالید
گفت چیزی نیست پسرم
شیطان دارد گولت می زند
نمی دانستم
اصلا شیطان کیست
هربار
رقصنده ها تا انتهای بازوانم پایین می آمدند
بعد به سرعت بالا می پریدند
رقص و پایکوبی شأن تمامی نداشت
پدرم آنان را نمی دید
فقط جلوی چشمان من ظاهر شده بودند
و من به کندی و به زور پدرم پیش می رفتم
خستگی و ترس توان راه رفتن را از من گرفته بود
کم کم داشتم بهانه مادرم را می گرفتم
اشک هایم آرام
از لایه گونه هایم به پایین سرازیر بود
انگار پدرم نمی دید
شاید هم به روی خودش نمی آورد
نمیدانم...
دیگر توانم را از دست داده بودم
دلم برای آغوش گرم مادرم
تنگ شده بود
مطمئن بودم
اگر مادرم بود
رقصنده ها پا به فرار می گذاشتند
نمی دانم....
جاده ای تاریک و بی انتها
صدای زوزه گرگ ها
از پشت سر می آمد
انگار
صدای مادرم در گوشم پیچید
پسرم ناامید نباش....
امیدوارم شدم
کم کم طولی نکشید
نور آفتاب از پشت تپه ها نمایان شد
و رقصنده ها
انگار
ناپدید شدند
و من با پدرم پا به شهر گذاشتیم
ولی از همان روز
درک کردم جای خالی مادرم را
شاید آن نور آفتاب
مادرم بود
که به کمکم آمد.....
شاید.....
دلنوشته ای در پس خاطرات....
با تشکر
دانیال فریادی
با نقد خویش راهگشا باشیم
درود بر شما جناب فریادی ارجمند