رفت...
جزر و مدّی با جنون، مهتاب را بوسید و رفت
صخره را امواج را ،دیوانه ی خود دید و رفت
من گمان کردم که قویی ، مژده آورده مرا
بوف کوری بود در فصل خزان،نالید و رفت
بر ضریح چشمهایش بسته بودم من دخیل
از نگاهم خمره ی اشراق را دزدید و رفت
من برایش رامشی از جنس گلهای بهار
غنچه های ذوق را از دامن من چید و رفت
از لبانش شعر میچیدم چو یاس از باغ گل
چون نسیمی دور روح خسته ام گردید و رفت
من گمان کردم که مرهم میشود بر داغ دل
او نمک بر زخمهای کهنه ام پاشید و رفت
رعد و برقی بی ثمر، افکنده آتش در دلم
سوخت باورهای من را، با دلش جنگید و رفت
مرغ جانم بیقرار نورِ چشمِ مستِ او
با عتاب از روزن جان بر دلم تابید و رفت
ارمغانش کوله بار رخوت و رنج و ریا
نسخه ی ابهام را بر قلب من پیچید و رفت
من برای طرح لبخندش سرودم شعر نو
غرّه شد از شعرهایم، بر خودش بالید و رفت
در خیالم چشم او آبستنِ عشق و امید
گشت فارغ، در دلم نوزاد غم زایید و رفت
اتکالی"رها"
سلام بانوی ارجمند
قلم خوب و مهارتبیانی دارید زنده باشید