عید نوروز آمد و رفت و نبودی تو کنارم
در سکوتی تلخ و سرد آغاز شد این نو بهارم
سبزه ها را سبز دیدم صورتم از گریه خیس و ؛
همچنان لبریز از تنهایی و چشم انتظارم
هی گره پشت گره میخورد از دلخستگی ها
حسرتی نو از تمامِ آرزوها شد حصارم
موج سبزه با نسیم آرام در آغوش هم بود؛
من دلم اصلا نیامد سبزه در دستم گذارم
می نوشتم روی آب و لابلای سنگ ها شعر
دل ولی خون بود از این روز نحس و ناگوارم
کل روز از اول صبحش نبودی تا ببینی؛
بی تو چون دیوانه ای هم صحبت بید و چنارم
سر به روی زانوانم اشک هایم قطره قطره؛
شد زبانی در بیان دردهای بی شمارم
من هنوز از بغض دوری تو می گیرد گلویم
تا نفس در سینه دارم بر غمِ عشقت دچارم
سیزده روز از تو گفتن ،سیزده ساعت خماری
بی صدایت باد و باران های غربت شد نثارم
سیزده را هم به تنهایی کنار یادت اینجا؛
با غروبش خاک کردم خاطراتِ ماندگارم
میشد آیا بار دیگر شعر ماندن را بخوانی!
تا شود ضربان و نبضِ قلب بی صبر و قرارم
مانده در گوشم صدایت با غزل های قدیمی
گوشم از عالم کر است از زندگی هم در فرارم
کاش میشد در کنار"پونه"ها خوابم بگیرد
تا شوند از بیکسی ، آرامش سنگ مزارم
افسانه_احمدی_پونه
─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─