بیست و یک سال دارم
وای بر من
وای بر من
من زمانی کودکی ده ساله بودم
لاغر و تنها
با دو پای استخوانی ، بی قواره
گاه خندان در نگاه خسته مادر
گاه در شور و بازی
و زمانی در نگاه تیره شب گم
ده بهار از فصل سبزم می گذشت
من نهالی تازه بودم در میان تک درختان بلند
و زمانی تا دو چشمم باز کردم
در میان آمد فصل بلوغ
نوجوانی ساده و حساس و تنها
در میان شهری از فولاد
چشم هایم را گشودم
در بهار ساده فصل بلوغ
در میان مردمی در دود چرخ عاشق شدم
سوختم ، گریه کردم ، چشم هایم شسته شد بینا شدم
گوش هایم باز شد
شعر گفتم
شعر خواندم
باز هم عاشق شدم
وای بر من
وای بر من
نوجوانی در میان فصلی نو تاریک شد
و هم اکنون انگار پیر در خواب بلندی هستم
هم صدا با باران
هم نفس با خورشید
گاهی در وسعت رود
هم پیاله با نور
در وجودم انگار
یک نفر می خندد و به من می گوید
سن خردسالی شب را داری
به خودم می نگرم
کودکم یا یک مرد
من نیازم به یک معجزه است
با خودم می گویم
مثل یک خاطره بر دفتر شب
بیست و یک سال دارم و تنم غرق تب است
جالب و زیباست
امید که 120 سال دیگر خرم و تندرست بسرایی