دید خدا بنده ای را بی امید
بنده ای که هیچ ز او نطلبید
نشسته بود بی امل وآرزو
نه تکانی به اوبود ونه یک هو
رنگ جهان به پیش اورنگ سرد
سلامت را نمیدانست پس ازدرد
شادی و خنده ی خلایق ندید
گریه ی معشوق ونه عاشق ندید
مزه ی شیرینی و تلخش نبود
مسلک ومعرفت ،نه لهوش نبود
حمد وثنا ز کفر نمی شناخت او
خانه ی دل زهیچ نمی ساخت او
بی هدف وپوچ چوهرزه گیاه
سپیدی را نمی شناخت از سیاه
نه برزبان یک اشاره بر دعا
نه آرزو و امیدی از خدا
گفتا خداوند به آن بیهده
ز بهرتوجهانی خلقت شده
تو را ازهیچ آوردمت به هستی
طفلت کردم سپس اینطور رستی
چشمِ بصیرتت دادم به رحمت
زبانی دادمت ازبهر صحبت
جهان واین همه رنگ کردم پدید
دیده ی تو خالق و خلقت ندید
نه چشمی را به بالا تو نمودی
نه زبانی به حمدی تو گشودی
نظری کن به دنیای گونه گون
چرا اینگونه هستی توبر سکون
بوی خدا را ببین در زندگی
عاشق او شو و بکن بندگی
نفس بکش تودر این دیر زیبا
توشیدا باش وشیدا کُن شیدا
موثر و زیباست
آموزنده
دستمریزاد