هنگامهٔ رفتن شد او قصدِ پریدن داشت
دنبالِ سرش آهی بی وقفه کشیدن داشت
سنگش به دلم خورد و جان را به لبم آورد
با تارِ دلم پودش ، تکرارِ تنیدن داشت
سیمای مرا از جان ، می راند و به زیر لب ؛
در وصفِ دلی دیگر ، آمالِ رسیدن داشت
طوفان به تنم پیچید از سردیِ این حالت !
هم قامت و هم پایم رو سویِ خمیدن داشت
او فاصله را با من ، بی مرز و یقین دانست
غافل که به وصل او ، دل میلِ تپیدن داشت
هر باغ و گلستان را بی پرده تماشا کرد
از هر گل زیبایی نوشاب چشیدن داشت
هر بار ستم دیدم ، از پای نیفتادم !
بیهوده تلاشی بود ، تصمیمِ بریدن داشت
بیچاره و آواره می رفتم و می دید او ؛
از چشم و دلم هر دَم خوناب چکیدن داشت
می رفت از این خانه ، دنبال سرش این دل
چون کودکِ نوپایی تمرینِ دویدن داشت
می رفت و از این رفتن خنده به لبش بود و؛
از طعم لبی دیگر ، خوشاب چشیدن داشت
او مار و منم "پونه" بیزار شد از رویم ...
من در پیِ آرامش او قصدِ گزیدن داشت
افسانه_احمدی_پونه
زیباست
سلامت و ثروتمند باشید