صبحدم در کنج ساحل لاک پشتی شاد و زود
تخم نوزادان خود را زیر شن پنهان نمود
رفت و آن خشکیده لب بر دست دریا بوسه داد
تن به آغوشش که زد رقصید با امواج شاد
شد سوار آهسته بر یک قو که زیبا بود و رام
کم کمک تا ساحل آمد با نسیمی خوش مرام
ناگهان یک مار کبرا دید ، از آن دور دست
سینه خیزان بیصدا بر تخمها لغزید و جست...
چون خروسی کنده از سر کاسه پشت از جا جهید
شد پلنگی تیز پا بی وقفه بر شن ها دوید
بر مزار آسیمه آمد ناله ای سر داد و زود
رفت بر راهی که کبرا تن به آن مالیده بود
با دلی پر خون به دنبالش کماکان میدوید
مار لیکن خبره بود از هر خم آسان می جهید
گرچه لاکش صد ترک برداشت اما با امید
عاقبت یک روز در یک جا بر آن کبرا رسید
مار مادر بود و در کاشانه نوزادش به پیش
زود و تر پرتاب کرد از کام خود شلاق نیش
کاسه پشت اما به لاکش رفت با رندی و کید
ناگهان چرخید و کبرا را ز سر محکم گزید
بر زمین زد مار را با چنگ و دندان مثل شیر
آفرین بر کاسه پشت آهسته بود اما دلیر
گفت بر دیو ستم باید که خط خون کشید
نیش را از حلق ماران با جنم بیرون کشید
کشته را صد پاره کرد از هر طرف با انزجار
بر زمین از مار خونین دید چندین تخم مار
گفت با خود باید این ها را بیاندازم به آب
یا بَرَم بالای کوهی تا شود سهم عقاب
تخمها را یک به یک برداشت،در لاکش گذاشت
باغبانی بود و در گلدانِ قلبش کینه کاشت
در مسیر رشته کوهی پر خطر برداشت گام
تا بیابد بلکه در قله عقابی تشنه کام
گفت باید تخم بد را از همان اول شکست
نسل بد نیکو نگردد زانکه بنیادش بد است
در خیالش دید وقتی را که منقار عقاب
میدَرَد آن تخمها را بهر خوردن با شتاب
گفت با خود چون که کبرا آتشی بر دل نهاد
هفت پشت از خانمانش را دهم بر دست باد
من نمی خواهم دگر از نیش بد زاری کنم
باید این زخمی که زد را بر خودش کاری کنم
مرحبا بر من که کبرا زاده را از نطفه گاه
خاک کردم در زمینِ کاسه ام با اشک و آه
کاشت بذری از بدی دشمن به جانم با شتاب
ساده می بخشم ولی بر چنگ و منقار عذاب
کینه و نفرت کشید اطراف قلب او حصار
نیشخندی بر لبش آمد شبیه نیش مار
ناگهان از زیر لاکش مارها بیرون جهید
هر کدامش یک جهت بر کاسه چون زالو خزید
مثل کرمان تن سفید اما به دل مانند زاغ
مهر آنها چون هلاهل بوسه ها از نیش داغ
کینه را تا قله ها با خود کشید آن سخت کوش
لیک حالا خود چو کبرا بچه مارانش به دوش
آمد از بالا عقاب از دور آن ها را که دید
چنگ خود را بر زمین زد طعمه را با کاسه چید
نکته دارد شعر من مانند گوهر زن به گوش
کینه را باید زمین انداخت از بالای دوش
کینه و نفرت چو کبرائیست پنهان در ضمیر
میشوی آخر خودت در چنگ و منقارش اسیر
طراح و شاعر سحرفهامی آهو
فقط فک کنم این مصرع باید ستارهدار میشد...نسل(ذات) بد نیکو نگردد زانکه بنیادش بد است... اینطور فک نمیکنید؟...🤒🤔
درود بر شما بانوی عزیز