"جمعه بازار است
سفره ها چشمِ به نانِ گذرآلودِ زمان، گسترده
چشمه ی حنجره ها در طلب آب روان، تب کرده
سفره داران همه فریادگرِ نانِ گِره خورده به جان
کوزه گردان، به لب آب روان، سرگردان
شب سرایان همگی در طلب نغمه ی نور
کودکی در پی هر رهگذری
پی نان،کاسب تبدارِ تنوری تبدار
کاسبان ِ آیین...
همه بر منبر ابلیس زمان
همه در قامت محراب، به دنبال نشانِ یزدان.
سفره ها در دل بازارچه، پر نام و نشان
و پر از حال و هوای گذری در پی نان
سفره ای گوشه ی بازار اما-
هست خالی تر از احوال زمان
خالی از هر چه در این بازار است
خالی از نور و تهی از لبخند
خالی از زمزمه و غرق سکوت
خالی از نغمه قوت
و به پهنای فروش شَرَفی، گسترده
و زنی غمزده در آتش فریادگران
همنوا با غم خاکستر حراجگران
گرم فریاد زمان؛
بشتابید که حرّاجگر کالبدی از شَرَفم
آی مردم! به حراج شَرَفم بشتابید
شرَفَم تکه ی نانی است سزاوار غمِ گشنگی فرزندم
بشتابید، بهای شرَفم...
شده هم قیمتِ جانِ لب گورِ مَردَم..
شده هم قیمتِ گرمای وجود سردم
آی مردم!بشتابید
شَرَفم از کف رفت
شرف من دیریست
شده محتاج گدا
شرف من دیریست
شده بازار خطیب و ملا
شرف من آنروز...
که برای گذر زندگیم
شدم ابزارِ هوسبازی شیخ، از کف رفت
شرف من آنروز
که بساط مردان
سوخت در آتش نااهل وطن، از کف رفت
شرف من آنروز
که دلِ قامتِ خورشید شکست از کف رفت
شرف من آنروز...
که شدم کشته ی نااهلی شب، از کف رفت
شَرَفَم از آن روز...
که شدم در پیِ فحشای کَسان
بهرِ یک تکه ی نان، از کف رفت
بشتابید که مَردِ وطنم از کف رفت
بشتابید که در جمعه ی بازار کَسان
کَس و کارِ وطنِ بی کفنم از کف رفت
قدرت و اوج شکوه وطنم از کف رفت
وطن بی کفنم از کف رفت
شَرَف بی وطنم از کف رفت"
اجتماعی زیبا و پر معنی است