آنها نشستهاند،
بیآنکه بدانند،
با مالِ دیگران، بار بستهاند.
بی انکه ندامت
ملتی در بیقراری،
چشم به راهِ رؤیاهای ناتمام.
این نا تمام بوده و هست
باید
هشیار بگیرد
طبع به حوس
نیارد
هرچه جهان بزرگ
خود بزرگتر بداند
مرز نتظار
تا نیاز ارام کنند
م
دیگری،
در ازدحامِ هزار رنگی،
نقشِ زندگی را از مردم میگیرد.
چراغِ وصل خاموش است،
زمان، تنها صدای گامهایش را میشنود،
لحظهها را نمیشناسد،
از باد چیزی نمیپرسد.
چشم به آسمان نداشته باش،
که هیچ معجزهای سرازیر نمیشود.
او چنان در خود،
در هیاهوی دنیا گم شده،
که نمیبیند داراییاش را،
که عظمت درون را نادیده میگیرد.
نمیداند درونِ معدن،
روشنیِ کشف نشده دارد.
راهی در پیش است،
باید از خویش آغاز کرد،
سایهی آشوب را پس زد،
که مبادا همه چیز را به خاکستر تبدیل کند.
اندیشه، تنها چراغِ راه ماست،
و انسان، تنها در چند حرف،
انسان خلاصه نمیشود.
هر انسانی جهانی است،
زمینِ کشف نشدهای،
که نیازمند استخراج است.
تنها از ندانستن به تنگ آمدیم،
باید اول راه را شناخت،
تا مسیر آسانتر شود.
یافتن، داشتن، و دانستن،
همه در مسیریست که خود انتخاب کردهایم.
به راه ادامه نده،
اگر باور نداری،
که گاهی، خودِ ما در شکست سهیم شدهایم.
چه بسیار چیزها را آسان یافتیم،
اما در نگهداشتن کوتاهی کردیم.
کاش، تنها،
ما را به خودمان وا میگذاشتند.
که شکست،
همراهی نمیخواست.
گاهی،
خویشان،
نزدیکان،
ما را در شکست یاری کردهاند.
و ای کسانی که هنوز خود راه را نمیشناسید،
برای مردمانِ سادهدل،
راهنما نباشد
درود برشمابانوجانم
زیبا ودغدغه مند بود