آوای بیداری
ای جانِ همهی جهان، چشم آفرینش، به تو دوختهاست،
وعالم، به نورِ گسترده سخن گشوده است.
هر که بخواهد، ره به خلوتِ خورشیدِ تورا جوید،
در نگینِ پادشاهیِ چرخ، بلند پایایه است.
ساقیِ چرخ، ادب را در پیمانهی دم ریخته ام،
سر نقشِ جهان، تویی که نظم را به اندازه است.
این قلقلِ خاک، آرام ارام جان بخود میربد،
ای بشر، در پیشگاهِ بشر، هنر بجوی قدرت به اندازه است
زندگی چنین است؛ سختی، همه حال سخت،
از مهر، روشنی ببخش، که جرعهای از جامِ سازنده است.
روح را ببین، که خونش رشته نامرای بلعیده است،
و ز پروازبخوان، که دفترِ دنیا، ورقورق، پاره است.
بادهی دل بنوش، که جان، به مستی اید سرشت
وضو به اشکِ دیده کن، که دل، خانهی سجاده است.
چون سنگِ زیرین، استوار باش، اگر به نبردِ دنیا آمدهای،
رهِ افتادگی را بجوی، که نامِ صبر، بلند آوازهد است.
گوهری در راهِ صبر یافتم، که به دستانم سپرد،
کاستی ندیدم، و کجیهم، چون راستی، هماندازه است
همهی جهان، چشم آفرینش، به تو دوختهاست،
وعالم، به نورِ گسترده سخن گشوده است.
هر که بخواهد، ره به خلوتِ خورشیدِ تورا جوید،
در نگینِ پادشاهیِ چرخ، بلند پایایه است.
ساقیِ چرخ، ادب را در پیمانهی دم ریخته ام،
سر نقشِ جهان، تویی که نظم را به اندازه است.
این قلقلِ خاک، آرام ارام جان بخود میربد،
ای بشر، در پیشگاهِ بشر، هنر بجوی قدرت به اندازه است
زندگی چنین است؛ سختی، همه حال سخت،
از مهر، روشنی ببخش، که جرعهای از جامِ سازنده است.
روح را ببین، که خونش رشته نامرای بلعیده است،
و ز پروازبخوان، که دفترِ دنیا، ورقورق، پاره است.
بادهی دل بنوش، که جان، به مستی اید سرشت
وضو به اشکِ دیده کن، که دل، خانهی سجاده است.
چون سنگِ زیرین، استوار باش، اگر به نبردِ دنیا آمدهای،
رهِ افتادگی را بجوی، که نامِ صبر، بلند آوازهد است.
گوهری در راهِ صبر یافتم، که به دستانم سپرد،
کاستی ندیدم، و کجیهم، چون راستی، هماندازه است