يکشنبه ۱۷ اسفند
اشعار دفتر شعرِ شاعر طوبی آهنگران
|
|
به یاد رفت عشق ورزی به دردی این زمانه
که لطف پنها شد ز درد دشواری این زمانه
دگر ایام به کام دل ن
|
|
|
|
|
آن روز که مهر ماه تو به دریای چشمانم افتاد
که یاغوت لبلعلت تنور داغم افتاد
چو ماهی. به در یای وجو
|
|
|
|
|
من شعر نیستم. می خواهم چیزی یگویم
انسانم از کاری از انسان به انسانم
از طوفان از گناه
|
|
|
|
|
به خاطرم بسپار.
روی این خاک
شاید دور دورها
شاید کنار جاده
|
|
|
|
|
هرآن غنچه بر آرد از خاک سرخندان کنم من
نثار مردم ایران کنم من
به مهر ایزدی. گر شهریارم
چراغان. م
|
|
|
|
|
به خودم آمدم به کیستی رسیدم
به اشیا ی دور برم فکر کردم
به هیچی رسیدم
به زمان پنا بردم بی دوام بو
|
|
|
|
|
من زنده ی مردن شدم از بوی شب بویم بگوی
هر چه می خواهی بگوی زیرا پریشام مگوی
عشق تو زنجیرم نمود ب
|
|
|
|
|
تو را نجوا از جان کنم من
ز آب زنگار دل پنهان کنم من
ز دل عشق تو پوشانده ام من
به نازی ناز تو پنه
|
|
|
|
|
ناله کرد مرغ آمین گوی به کوی
گفت کوی درد را چاره جوی
نفس را می رودجان در عذاب
|
|
|
|
|
از سر چشمه نا ب جام گرو آورده ام
در پریشانی دل مهر رخ آموخته ام
هر چه بود بخشنده. او بی انتهایش د
|
|
|
|
|
دل به تمنای وصال به تما شا گر مهتاب برفت
ازندای مرغ شب به هوا داری گیسوی پر تاب برفت
حس آواره ی
|
|
|
|
|
گفت دوستی زخم را می کند درمان زمان
گفتم زمان از ما بسیار گذشت زخمی نشد درمان. مان
گفت دانی شرف
|
|
|
|
|
بیاجانان که دل تنگم فراغ و ناله دارم
دریغ از حال خوش زحسرت به دل غم خانه دارم
خطا از جور زمان بود
|
|
|
|
|
برو دنبای دون بیش ز این دولتت فانی بود
به سر انگشتی نمی ارزد جهانت اگ
|
|
|
|
|
شیوا سخنم دل غمینم صبح فردایت بخیر
خوش خطم زیبا صنمم محجوبی مهرت بخیر
جز به حسرت وفا داری کجا زآ
|
|
|
|
|
بند دلم باز کنم گریه ای آغاز کنم
با لب مینا تری فکر جهان سرکنم
شاپرکم دل بری جام تما کن
|
|
|
|
|
جز لطف دولت در حیطه فرمان همه خاموش
به آفاق ادم نکته دل نشین جز به لبان
|
|
|
|
|
حبیبم شب بزم است مجلس شادی به پا کن
بشین ساغی دو پیمانه با مهرویان صفا کن
کاسه صبرم تمامست ساقیا
|
|
|
|
|
نسیم دولت یار می وزد دی در حسرت باد ویرانی هنوز
برگ کل در اشتیاق شبنم ، صبح نوروزی هنوز
غنچه ی خن
|
|
|
|
|
گفت دوستی محرمی آورد مرا در راه عشق
چون آموختم ره به اسرار زآن شاهراه عشق
آنکه می گفت ره باید در
|
|
|
|
|
نگارسیمین بر من بریدی چرا دل از منظر من
جفا از من چه دیدی. چرا دل بریدی از خاطر من
چرا میل خزا ک
|
|
|
|
|
نگار باده نوشم سخنی زآن لب شیرین بگو
تو ای آرامش جان از سرو خرامان وز سیرت پنهان بگو
|
|
|
|
|
ای ماه،و نگین باغ گل که خورشیدبر گرفت از نای جانت
چه غم دارم به خواطرکه یارم چشم حلقه ای داردو ابرو
|
|
|
|
|
باد غیرت می وزد از صحرای یمن نیست بیداری هنوز
غچه در خواب پرشان پی نامست هنوز
شیشه پر شد ز خون سوس
|
|
|
|
|
غزلی خیس نوشتم تا خوانده شود از دل آینه ها
سخن از خطا رفتن بود وز سوختن پروانه ها
آن گیسو کمند سر
|
|
|
|
|
مینگریست چشمی عاشق شوکت شب مستانه وار
تا رسید بر جمیل گنبدی از فرخی افسانه ور
گفت با خود لشکر گوهر
|
|
|
|
|
گل نرگس غنچه کی خندان کنی
تا که هشیار ز خم مست نادان کنی
دمی با خاکیان گردی ز این
|
|
|
|
|
در دایره هستی دل سپردم آنجا سخن از نسل به بقا بود
در شوکت آن گیسو م
|
|
|
|
|
اگر باران چشمانت ببارد شهر دل جان جوید یار تو
آتش سینه که سوزانی کندآتشی ز آن سینه دل دار تو
قامت
|
|
|
|
|
پیر ست به معراج دین شاه ایوان مه نگار
از خطا پوشی گنا ه در نگاه مه نگار
این بغض که امروزجهانی دام
|
|
|
|
|
از شیوه چشم سحری بود که رخش در آینه دیدم
به غزل آمده بودکه تو را غمزه بچیینم
آن شب ظلمت که تارش به
|
|
|
|
|
در دایره هستی دل سپردم غم کجا بود
در شوکت آن گیسو علم به تماشا بود
گر نهی منت تا زنده بر نفسی
ج
|
|
|
|
|
امروز صدای مرگ تنین افکن هر کوی بود
دیو سیاهی به جهان تشنه معجون بود
زمین به هنجار خویش می کشد آن
|
|
|
|
|
در پشت زمان مردمان چو شمع آتش پروانه بودند
جنسشان از خاک بود ولی از نور مرجانه بودند
گذشت را شیوه
|
|
|
|
|
آرام باش ای عزیز و سخن آهسته گوی
دوری گزین از سخن ناشایست گوی
از روی هوس نگشا بنددهان
ازسم ولق د
|
|
|
|
|
از لاله پرسیدم چرا چهره خون افشان می کنی
خندید گفت از عاشقان این ماجرا پنهان کنی
گفتم خرمان می ر
|
|
|
|
|
دارم سخن اما گفتن چه سود است
زین درد نهان سوز ماندن چه سود است
همیشه گرمست تنور سخنانم
|
|
|
|
|
لبانت مر كزه عرفانی از شعر تر تو
دوچشمانت چو دشت لاله زار از خاکه منظر تو
شمیمت برده روح از نرگس
|
|
|
|
|
ای گل بسته به جان من آخرین سر باز از سپاه من
اصغر بابا می رود میدان. اصغر با با می رود
|
|
|
|
|
پریشان دلم عشقم ولی داغی هنوز
چون تنور آتشین شیدا و مغروی هنوز
زخم می زنی از درد داری سخن
|
|
|
|
|
شعر دوم سخن
رفته بود این سخن از یاد من
از گذشته چند بهار از ذوق من
من بودم وآب و بیدک درختم
گ
|
|
|
|
|
خدایا این قلم راستای گردان
ز سینه آتش عشقت گردان
به آستینم دو دست پر س
|
|
|
|
|
گفت عاشق بر گلی مست بویم چون تو را
گفت گل آرام بیا شم من می برد هوش تو را
گفت عاشق مشک ح
|
|
|
|
|
در این دنیا اگردانه کاهی کاهی
اگر سلطان عالم گیر گاهی
اگر از تختنشینانی به زیر آیی زمانی
|
|
|
|
|
ای دل سخن از خم ابروی دلدار بگو
از دل عارفش شعر تر از لب آن یار بگو
دیوانه کن به دل شب مستانه ای
|
|
|
|
|
دگر خاموش کردم آتش دل را
فراموش کردم آنچه باطل را
قلم افتاد از دستم چو رفته نور دیده ا
|
|
|
|
|
بی نوایی همی نالید و می گفت خداوندا چیست این روزگا.ر
حال ما را بس نمی پرسی رسم چه باشد زین روزگار
|
|
|
|
|
این علی عالمین کیمیای عشق او عالم گرفت
این علی آسمانی كفر بر ایمان خورشید لقا محفل گرفت
این علی
|
|
|
|
|
عشق چراغیست به دلها که عا شقان دارد نشان
هم پریشانی و هم خلدتی پنهان دارد نشات
تمام لذت دل به ا
|
|
|
|
|
اگر از چرخ گردون دل شکستی
به ماه من نگر تا زنده هستی
ز مهر دل نگر آن روح م
|
|
|
|
|
نوری از زات یقئن آن شهه خؤبان علی
اوست از عالم ماؤرا مظهر پاكان علی
مرد تدلیر ؤلایت گوهر یک دا
|
|
|
|
|
آخرین باری که گفتم از تو شعری
روزها بر ما گذشت حال هم چنانی
دل از ناخوشیه شیشه خون
نمی دانی که
|
|
|
|
|
اگر عشق تو را در د ل ببینم
برای جایگاه قصری نگارم
اگر دانی که عشقت در دلم چون
به مجمر آتش قلب
|
|
|
|
|
کیمیای عشق را نشد از بازار خرید
نه خط مشکین چشمی از لب دیوار خرید
هر گلی در چمنی بوی ندارد ز خوش
|
|
|
|
|
پریشانم به امید نگاهی نمی دانم تو هم می دانی
که هر جمعه چشمهای منتظر داری به راهی می دانی
در این
|
|
|
|
|
زیبا درختی در بهار، گلبرگ تن را کرده شانه
چسبانده بی شماره گلبرگ به تن دانه دانه
از بیم باد تازی
|
|
|
|
|
ای دلبر صاحب کمال ای یوسف جاه وجلال مولابیا
ای پاده شاه با نقاب دستی مزن بر سینه ها مولا بیا
این
|
|
|
|
|
من از میگون دو چشم پر شرارت بیمار گشتم
وز شمیم نرگسانت در زمستان مخمور گشتم
ز حسن روزافزون و آن
|
|
|
|
|
فردایی دیگر از راه رسدو خورشید زیبا به پهنای زمین پر گار کشید
چوپان طبق آدت گوسفندا ن را ه صحرابرد
|
|
|
|
|
همان روزی که دل دادم به عشقی، پای حسرت من نشستم
دلم خورد شد به زیرپای تنهایی، ز بی ثمر عشقی من شکس
|
|
|
|
|
ای که کان هفت فلک سلسله گردانی تو باد
معجز کو ن مکلن در ید بیضایی تو باد
|
|
|
|
|
عشق افسون گر همیشه دل جوانی می کند
در تار مرده دل خانه سازی می کند
|
|
|
|
|
کوزه گری ز خاک بی روح کوزه زیبا کشید
نقش به دیوار گل مرغ مینا کشید
گفت دست هنر دوست من خاک همین
|
|
|
|
|
به جز معشوق که داند دفتر معنای عشق
که به خون غوطه ورست قامت رعنای عشق
او که بود سر ور قبله همه آ
|
|
|
|
|
عشق ای نیروی هستی بخش بهتر
به نیروی جوان می کنی سیر جهان سر
همان زیبا نکوعدل گستر
به دلها بوده
|
|
|
|
|
گر تو خواهی مخلصی پاکی دهی
از بد زهن اندیشه و نور ایمانی دهی
|
|
|
|
|
به نام آنکه دل را بئ نام او زنگال گرفت
این غم که دل را خانه سوختن گرفت
روزگایست که دود از آتش سر
|
|
|