ره بلند بود
و به سبزه زار پابان یافت
دسهایم برای. گره سبزه آماده بود
نگا سبزه در حالی نوازشم می کرد
که گوهر ی از اشک در گون
چشمانی می خواند دخترک را
لبریز در نگاهش نگاه دخترک
دید با تهایی همراست
در گوش سبز زم زمه دستی لرزان
گفت دلم رادیده ای لریز از خون
ندارم از بهار دیگر نشانه
نشان من چیزیست پنهان
تو گفتی بیا با لبخندی کنارم
بیا با خنده. امروز غم را رها کن
شمع ای کنار باغچه ی تنهایی من
بیا خنده به لب دار
گره از من بردار
دخترک قصه ای در کتاب سبزه انداخت
به سینه درد ها را درون سبزه انداخت
گفت همه خندیدند من از گریه شادم
گره اندازم و آرامش از سبزه بگیرم
من لبریز دردم بگو خوابم. م ن بیدار
بگیو یم را زم آخر ای سبزه ی من
شبی که ما به نیمه آمده بود
یکی پرواز ماه را دیده ای. بود
یکی می رفت یکی هم خواب آمد
همان شب پروانه ای آمد به خوابم
نگاهی تازه آورد بر جوابم
نگا هی می درید آن روزن در
که جمع ای می برد دفتر دل
دشتی بی ستاره بود کویرم
گره بر دل نزن ای سبزه ی من
گره برگیسوانم بود روزی
گره بر سبزه چرا او خواهد جوانه
منم لبریز از رونق غم
شبی که می رفت پروانه ی من
موجودی بی رحم به راهی بی برگشت بردش
او می برید سر با داس در شب
ندیدم که دستی گل بچیند
نزارد به دشت مخملش سبزه بکارم
ندید که تشنه ای آواره ی بوس
ندید که گونه ای در انتظارست
ندید تنهایی شد همسایه. درد
ندیده کودکی بر خاک نشسته
ندیده درد دل با سنگ گفته
نگاهش بر دری باشد که شاید
به خانه باز آید رفته ی ما
جوانه باز زند آن سبزه ی ما
به خاطر دارم. من بوسه هایش
به گونه مانده جایی از لبانش
یکی دیدم چو ابر می. بوسید باران
در آغوش می کشید آهوی حیران
لبریز بود به بوسه شبهار مادر
یکی را می نوازید آن قرص انور
در آغوش شب بیدار بود ماه و ستاره
به لذت می نوازید سنه ای از داغ پاره
همه آرام بودند ار آرامش او
که آغوشی دگر آمد دوباره
گرفت از دشت شب ماه و ستاره
دلنوشته بسیار زیبا و جالب بود
موفق باشید