من از نشاط تو می نویسم
تو از عاقبت من بگو میان تو من و دنیا
شاید نگذاشته باشی عمرم به غفلت رفته باشد
وشادابی فصلها را به من نشان دادی
بهار با همه ی زینتش و نابستان با همه ی
برکتش و پاییز که خبر ریزش را می اورد
و زمستان با خبر برف سفید که می اید
و بر تن همه اجسام می نشیند
خوبی ها و بدی ها را می پوشاند که
فقط تو می بدانی
وبه نشانه پوشیدن لباس اخرات من آمده
این خبر بر نوید موی سفید که اول
ناتوانی را نشا ن می دهد
حال که من در پاییز ثمر بهار و تابستان را
به حساب کشی اوردم
رسیدم به ان نکته که من چقدر در بهار
که اول جوانی بود تلاش کردم
ودر تابستان که میان سالی بود چقدر به
کار کرد و تما میت خود بها دادم
و الان چقدر از ثمر ه ی تلاش حاصل
به دست اوردم
همه ی زیبایی ها و همه ی دل خوشی ها
با تلاش بدست می اید
تو امده ای در قلم رو فکرم تا به رخم بکشی
که من گمان را باور دارم
نشانه ها را باور دارم
تمام زرات که از دستور حضور اید
وفصلها را بی دلیل ندانم چقد در این افکار غرقم
و از کشته خود ندامت می بینم
و گمان بردم تو کیمیا گر و هم سنگ تراش
که به هر شکل و هر اندازه مجسم کنی در اوری و
ان گوهر فروشی که چه قد ر خردمندانه به شکل در اوردی
به گمانم باور دادی که فصلها زندگانی حیاتن
و از کیمیا گری تحفه لایق خریده ام
تو ان گوهر فروش کیمیا گر که گفتی من
از زات خداوند عقل و عزت ارث به تو دادم
به روی پیشانی چین چروک وصورت تو
که با بند بند زمانه قصه ای از ارثی به ارمغان من اورده ای
میان من و تو و دنیا همین بس که تو حساب رسی
برقرار باشید