روز جساب مگر نه در ره هست چرا عمل به ابقا نشد
بجز وجود. که دیگر اعتماد نیست هیچ بنا به بقا نشد
ز این حکایت که نجات بدست اوست به باور امید
بریده بدان ره بر همه کس گر چه مستجاب به دعا نشد
حب دنیا می برد بنیاد دل که این بی بنیاد آدم نشد
دانستم که بی بنیاد است این که به نگاهی دل ما وا نشد
تا آمدم خود را بشناسم دست. به جفا گرفت دامن کشان برد
بر همه جا فریبنده بود کمالی. از از درگش به ندا نشد
در این بادیه عاشقانش هم ره زن دل بودند نه دلی. بنا نشد
زین همه فتنه کی به دنبال گره گشایی داغ خسته دلان دوا نشد
مهر بانی از خدا حافظی بیزار بود سنگینی نفس بر ملا
که سلامی ز آشیان محبت به دل بی قرار در ندا نشد
زخمها جراحت کرد در تب زمانه می سوزن جان
کجاست طبیب راز با دوای درد بیماران که بی خطا نشد
تن های مجرو بسیار سر جنگ زمانه بی حیا امروز
که اطبا هم تدبیر نکردند فردا از جواب دل گیر خدا نشد
قصه ما را باید در تاریخ اجم به شاهنامه ی دگر نوشت
که هیچ کس هم برای آتش آب آور مراد آشنا نشد
باید دانست. کهاز سر صدقبه درگه نیامدیم
بند بند استخوانم می لرزد که چرا بلا زآن دوا نشد
ه کجاست دستان طلب کننده که ز نگاهی ردنشد جان مردمان ز دست بی خردی رها نشد
زیباست موفق باشید